قسمت ۱۸۳۰

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۸۳۰ (قسمت هزار و هشتصد و سی)
join 👉 @niniperarin 📚
همه ی نگاهها برگشت به ته جعده. چندتا سوار تفنگ به دست داشتن میتاختن به این طرف…
خدامراد شروع کرد به داد زدن که: یالا عین آدم وایسین سر جاتون. مگه نمیبینین تفنگ دستشونه؟ حتمی اینا از قشون شاهن. بالاخره رسیدن.
بعد هم رو کرد به اونایی که چوب به دست وایساده بودن که ما رو ادب کنن و با تشر گفت چوبها رو قایم کنن و برگردن میون مردم. همینمون مونده که بعد از این همه انتظار خیال کنن واسه ی شاه میخواین چوب بکشین تا زنده زنده همینجا چالمون کنن!
من و نریمان که از مهلکه جسته بودیم هم جلدی رفتیم کنار جعده وایسادیم و تا همه چشمها به ته جعده دوخته شده بود و ملت داشتن سرک میکشیدن و چشم مینداختن که ببینن کالسکه ی شاه رو کی میبینن، در گوش نریمان گفتم: اینبار باز زبون درازی نکنی و به فنامون ندی. همینکه دیدی اوضاع مساعده و میشه در رفت، فرز میپری کالسکه رو ورمیداری تا بزنیم به چاک.
نریمان کله ی دو منی رو تکون داد که یعنی باشه.
سوارها رسیدن جلو و همینکه دیدن اهالی جمعن، حیووناشون رو با فاصله نگه داشتن.
یکیشون که جلوتر بود از اسبش پرید پایین و تفنگش رو از روی شونه در آورد و گرفت دستش. چند قدم اومد جلو و با تعجب به جمعیت نگاهی کرد و گفت: چه خبره؟ چرا همه جمع شدین اینجا؟ کسی مرده؟
خدامراد گفت: نه قربان! کسی که نمرده هیچ، همه خیلی هم خوشحالیم از حضور و شرفیابیتون. جمع شدیم اینجا واسه ی عرض خیر مقدم. مابقی کی میرسن تا بفرستم همین الان چندتا گوسفند بیارن تا قربونی قدوم مبارک شما و سرورمون کنیم؟
مرد برگشت و نگاهی به آدمای عقب سرش انداخت. اونها هم متعجب خیره مونده بودن بهش.
مرد تفنگ به دست گفت: اونها هم میرسن. نزدیکن. شما از کجا خبر داشتین ما داریم میاییم که زودتر جمع شدین اینجا؟ کسی بهتون خبر داده؟
خداکرم هم اومد وایساد کنار خدامراد و گفت: ما چهارساله که منتظریم. چشممون به این جعده خشکید تا بالاخره تشریف فرما شدین.
خدامراد نگاه معنی داری به خداکرم انداخت و بعد رو به مرد گفت: آره قربان. چهار ساله چشم انتظاریم. من به اینا گفته بودم، ولی باورشون نمیشد. باز کار خدا بوده امروز که همه ی اهالی جمع شدن اینجا، ایشون قدم به روی چشم ما میذارن و تشریف میارن.
بعد هم به سه تا از جوونایی که کنار جعده وایساده بودن و نیششون واز بود گفت که جلدی برن از آغل خودش سه تا گوسفند بیارن.
خداکرم نگذاشت. گفت: میخوای همه ی قربونیها رو خودت بکنی که سلطان رو نمک گیر کنی که بیاد خونه ی خودت و سر ما بی کلاه بمونه؟ اصلا گوسفندای سرکـون پایین پروارترن و سربالایی که خونه های شما داره و نرفتن که لاغر بشن. بایست از گوسفندای ما بیارن برای قربونی. بعد هم به اون سه تا جوون گفت که برن از آغل خودش سه تا از چاق و چله هاش رو سوا کنن بیارن.
میون خداکرم و خدامراد بحث در گرفت و آخر هم قرار شد واسه ی اینکه حرف و حدیثی پیش نیاد، دوتا گوسفند از سرکـون بالا بیارن و دوتا از پایین.
مرد و سوارها که هاج و واج مونده بودن از حرفای اینا، مدام به همدیگه نگاه میکردن. چند لحظه بعد چندتا کالسکه و گاری و تفنگچی از ته جعده پیداشون شد. یکی داد زد از میون جمعیت که: دارن میرسن!
ولوله افتاد تو جمعیت و اونی که کنار طبل ایستاده بود شروع کرد با تموم قدرتش طبل زدن و خداکرم گفت که زنها کِل بکشن و خدامراد هم گفت که مردها دستمال به دست بیان میون جعده و تن و بدنی تکون بدن که شاه ملتفت خوشحالی مردم ده از اومدنش به اینجا بشه!

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…