اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۸۲۹ (قسمت هزار و هشتصد و بیست و نه)
join 👉 @niniperarin 📚
چند دقیقه بعد صدای داد و بیداد بلند شد و اونایی که رفته بودن سرکـون بالا، همینطور که دستهای نریمان رو از پشت گرفته بودن، آوردنش و با اردنگی انداختنش میون جعده!
فضه باجی دوید جلو و گفت: ها! خودشه. همین بود گفت ما زودتر رسیدیم، شاه هم داره میاد. بعدش هم سراغ خونه ی خدامراد رو گرفت که بره بهش خبر بده خودشو برسونه سر جعده.
خدامراد اومد جلو و گفت: تو از کجا میدونستی شاه داره میاد گنده بک؟ همون اولش شکم رفت که از عمال این سرکـون پایینیا باشین. جلدی بگو تا زبونت رو از حلقومت نکشیدم بیرون. اون ضعیفه که همرات بود کو؟
نریمان که زور میزد دستهاش رو از دست اون چند نفری که محکم چسبیده بودنش خلاص کنه گفت: بابا شماها انگاری راستی راستی یه چیزیتون میشه! من کی گفتم شاه داره میاد؟ این یارو که کشیک میداد سر جعده گفت منتظر شاه وایساده.
اشاره کرد به خداکرم و گفت: نگفتی پیرمرد؟ ما اومدیم نشونی ننه ی دوماد که گم شده بود رو گرفتیم ازت تو گفتی من صبح رسیدم برین از خدامراد بپرسین. بعدش هم نشونیش رو دادی؟ اگه دروغ میگم بگو دروغ میگی.
خداکرم سرش رو تکون داد و گفت: ها! راست میگه. حالا یادم اومد.
اونایی که نریمان رو گرفته بودن رهاش کردن.
فضه باجی با تشر گفت: پس چرا به من گفتی شاه داره میاد؟
نریمان با پریشونی گفت: انگاری شماها شوخی حالیتون نمیشه. دیدم یه مشت بیکار چند ساله نشستن به امید اینکه شاه بیاد یه جایی که اسمش سرکـونه رو ببینه، گفتم بزار منم تو این شوخی باهاتون شریک بشم و یکم سرکارتون بزارم. از اولش هم بایست حدس میزدم اونایی که باور میکنن شاه مملکت رو ول میکنه و میاد اینجا، بایست حرف منو هم باور کنن و شوخیم رو جدی بگیرن. خریت از خودم بود. حالا هم که اتفاقی نیوفتاده. از خونه هاتون اومدین بیرون، پاتون واشد. دست از سر ما هم وردارین و بزارین بریم به زندگیمون برسیم.
بعضیا از میون جمعیت خنده شون گرفته بود از حرفای نریمان و بعضیا هم عصبانی شده بودن. به خودم گفتم دیگه قایم شدن بسه. برو وسط و قائله رو ختم کن و بزن از این ده بیرون.
چادرم رو از تو روم پس کردم و از میون جمعیت رد شدم و اومدم وسط جعده. خدامراد تا چشمش به من افتاد گفت: هان؟ کجا در رفته بودی تا حالا. دیدی اینو گرفتیم آفتابی شدی؟
گفتم: کور که نیستی! میبینی که دارم از میون جمعیت میام بیرون. از اول هم وایساده بودم همینجا. چشم بینا نداشتین که منو ببینین. خجالت نمیکشین این همه آدم عوض اینکه به فکر ندونم به کاریهای خودتون باشین، پیله کردین به این بدبخت؟ ما دوتا رو که میبینین از عمارت برزو خان اومدیم و کار واجبی داشتیم که افتادیم میون دعوای شماها. اگه هم دیر کنیم و تا شب برنگردیم عمارت، خان آدماش رو میفرسته دنبالمون. اگه ملتفت هم بشه که اذیت و آزاری تو کارتون بوده، دودمان همه تون رو به باد میده و تک به تکتون رو میده همین وسط چوب فلک کنن. اول هم از شما دوتا پیرمرد شروع میکنه!
با حرفای من جمعیت ساکت شد. نریمان گفت: اصلا حالا که اینطور شد، قضیه رو واسه ی خان تعریف میکنم که بیاد و کلا کاسه کوزه ی اینا رو جمع کنه. اصلا دهی که اسمش سرکـون باشه رو بایست چوب در ماتهت مردمش زد!
با این حرف نریمان باز ولوله افتاد میون جمعیت و زن و مرد عصبانی شدن و شروع کردن به داد و بیداد و چند نفر هم اومدن وسط و دستهای من و نریمان رو از پشت گرفتن و گفتن بایست اینا رو همین وسط چوبشون بزنیم تا دیگه واسه ی اهالی آبادی خط و نشون نکشن!
رو کردم به نریمان و گفتم: میمردی دهن گشادت رو ببندی؟ میگم خان زبونت رو بکنه تو ماتهتت تا دیگه بی وقت دهن واز نکنی!
تو همین والزاریات که چندتا چوب به دست پریدن میون جعده که ما رو ادب کنن، یکی داد زد: آهای! ته جعده رو نگاه کنین. شاه داره میاد!
همه ی نگاهها برگشت به ته جعده. چندتا سوار تفنگ به دست داشتن میتاختن به این طرف…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…