قسمت ۱۸۲۷

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۸۲۷ (قسمت هزار و هشتصد و بیست و هفت)
join 👉 @niniperarin 📚
خدا مراد هم دست به کمر وایساده بود میون جعده و زل زده بود به ته جعده، چشم به راه تا شاه برسه…
چادرم رو کشیدم تو روم که جلب توجه نکنم، منتظر شدم و یه وقتی که چندتا داشتن از تو کوچه های بالایی و پایینی اضافه میشدن به جمعیت و خدامراد هم حواسش نبود رفتم وایسادم میون جمعیت. صدای طبل، همهمه ی جمعیت رو تو خودش میبلعید و تقریبا همه روشون به همون طرفی بود که خدامراد زل زده بود. منم خیره شدم به همونطرف. فقط جعده خالی دیده میشد که انتهاش توی افق میرسید به سربالایی و بعدش دیگه انگاری جعده میرفت تو آسمون و دیگه چیزی دیده نمیشد.
خدامراد با دست به اونی که طبل میزد اشاره کرد که دیگه نزنه. سکوت شد. هیچکس صدایی ازش در نمی اومد. خدامراد یه قدم رفت جلوتر و چشماش رو تنگ کرد و دقیق شد به ته جعده. بعدش گفت: کسی چیزی میبینه؟
تک و توک و جدا جدا جواب دادن. کسی چیزی نمیدید.
یکی رو به خدامراد گفت: تو خودت دیدی که شاه داره میاد که طبل رو زدین؟
خدامراد گفت: من که کشیک نبودم اینجا. نوبت خداکرم بوده. اون گفته طبل بزنن. کو خداکرم؟
خداکرم که عقب وایساده بود پیش جوونکی که طبل میزد، اومد جلو و گفت: آره من گفتم طبل رو بزنن. ولی منم خودم به چشم ندیدم.
خدامراد با تعجب گفت: پس چرا گفتی طبل بزنه؟
خداکرم سگرمه هاش رو کشید تو هم و با تندی گفت: تو خودت گفته بودی. حالا میندازی گردن من و خودتو میزنی به کوچه علی چپ؟ چند ساله هر روز میگی بالاخره امروز شاه میاد، امروز هم آدم فرستادی که بگه من طبل رو بزنم. حالا داری حاشا میکنی؟
خدامراد عصبانی داد زد: چرا هذیون میگی خداکرم؟ من که تا حالا تو خونه بودم. صدای طبل رو شنفتم که اومدم اینجا. حالا میگی من گفتم؟
خداکرم با حرص به خدامراد نگاه کرد و گفت: تو نگفتی؟ حالا نشونت میدم!
بعدش شروع کرد با چشم تو جمعیت گشتن و داد زد: آهای، بیا ببینم! کجایی فضه باجی؟
فضه باجی از میون جمعیت اومد بیرون. گفت: هان؟ من اینجام.
خداکرم داد زد: بیا ببینم. مگه تو نگفتی خدامراد گفته شاه داره میرسه، چرا بیکار وایسادین و طبل رو نمیزنین که اهالی جمع بشن؟ هان؟ یالا بگو ببینم.
فضه باجی گفت: ها والا. من گفتم. ولی نگفتم خدامراد گفته چرا طبل نمیزنین. این حرف خودم بود. ولی اینکه شاه داره میاد رو چرا، از قول اون گفتم!
خدامراد داد زد: تو غلط کردی ضعیفه از قول من گفتی. رو چه حساب همچین غلطی کردی؟
فضه باجی با توپ پر گفت: همینایی که اومدن در خونه ات گفتن. اولش اومدن در خونه ی من نشونیت رو گرفتن، بعدش هم اون مردی که همراه زنه بود گفت شاه داره میاد و اونا زودتر رسیدن و دارن میان در خونه ات که بهت اطلاع بدن. گاریشون رو هم سپرده بودن به همین خداکرم. منم دیدم گاری پیش خداکرمه و خبردار شده و طبل رو نزده، اومدم گفتم چرا طبل رو نمیزنین که شاه داره میاد؟ اینم جلدی گفت طبل رو بزنن.
تازه ملتفت شدم فضه باجی شوخی نریمان رو جدی گرفته و همه چی حالا سر ما خراب میشه و نمیشه هم به این راحتی از دست این مردم عصبانی فرار کرد!

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…