قسمت ۱۸۲۶

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۸۲۶ (قسمت هزار و هشتصد و بیست و شش)
join 👉 @niniperarin 📚
برگشتم به خدامراد نگاه کردم. گوش تیز کرده بود. یهو داد زد: دهل سر جعده اس. شاه اومده!!!
نریمان برگشت با تعجب یه نگاه به من انداخت. گفت: حالا چه وقت اومدن شاه بود؟ چندساله نیومده، عدل حالا همین امروز بایست بیاد؟
گفتم: حتمی کاسه ای زیر نیمکاسه اس.
خدامراد که داشت دولا دولا از سرازیری کوچه می اومد پایین، نزدیک من که رسید وایساد پاش رو گذاشت لب سنگ کنار دیفال و پاشنه ی گیوه هاش رو ورکشید و گفت: چه کاسه و نیم کاسه ای؟ شماها اومده بودین که تو دل منو خالی کنین، الحمدالله هزار مرتبه شکر، خدا گذاشت تو کاسه تون! بنازم کار اوساکریم رو! میدونستم! همونوقتی که گفتم دلم نمیخواد تو سرکـون بالا بمیرم، دلم شکست. اوستا کریمم صدام رو شنفته همون موقع و به دل شاه انداخته که بالاخره هرجایی هست راه کج کنه بیاد اینور که به داد ماها برسه. همچین شکوه و شکایتی بهش بکنم که دمار از روزگار این سرکـون پایینیا دربیاره. حالا ببینم میتونن با شاه دربیوفتن؟
تکیه داد به عصاش و همونطور دولا دولا، تند تند سرازیری کوچه رو رفت پایین. از جلوی نریمان که رد میشد یه لحظه وایساد، نگاش کرد و گفت: پدر توام در میارم گنده بک. خیال کردی شاه مث توی یه لا قبا میمونه که رعیتش به تخمش باشه؟ اونی که هیچکاره اس، نظرش هم تنگ تره. نافش رو با نه بریدن. خدا خرو شناخت و شاخش نداد. واسه ی همینه که تو چوپون چهارتا گاو و گوسفندم نیستی. اگه بودی همون زبون بسته ها هم از دستت به عذاب بودن!
ته کوچه پیچید و از جلو چشممون محو شد. نریمان گفت: خوبه الان نریم اونجا خاتون. با این توپ پری که این پیرمرد داره و کینه ای که ازمون گرفته، میترسم کاری کنه که شاه، بده یه ضرب گردنمون رو بزنن. اینا هم عقده دارن و هم عقلشون پاره سنگ ورمیداره. بایست ازشون ترسید و حذر کرد.
گفتم: مگه شهر هرته؟ شاه که به حرف اینا نیس. بعدش هم اصلا بعید میدونم واسه ی کار اینا اومده باشه. حتمی داشته الله بختکی از اینورا رد میشده اینا هم خیال کردن واسه ی مشکل اینا اومده.
راه افتادم به طرف پایین کوچه و گفتم: من جلوتر میرم، تو هم پشت سرم بیا. به جعده که رسیدم، میرم ببینم چه خبره. تو هم پشت دیفالی جایی قایم شو. اگه دیدم اوضاع مساعده اشاره میکنم بیای. یا یواش کالسکه مون رو ورمیداریم و میریم پی کارمون، یا اگه همه چی رو به راه بود و شاه هم سر کیف بود، میریم قاطی اینا به استقبال شاه، بلکه ما هم رفتیم جلو و یه چیزی ازش بهمون رسید.
نریمان با تردید گفت: باشه. هرچی تو بگی. سرمون رو نزنه، مابقیش پیش کش.
پیچ ته کوچه رو که پیچیدم، از روی بلندی، جعده ی اصلی معلوم بود. صدای دهل میومد و همه ی ده جمع شده بودن دو طرف جعده و خلاصه شلوغ شده بود. خدا مراد هم دست به کمر وایساده بود میون جعده و زل زده بود به ته جعده، چشم به راه تا شاه برسه…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…