اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۸۲۴ (قسمت هزار و هشتصد و بیست و چهار)
join 👉 @niniperarin 📚
خدامراد سعی کرد کمرش رو صاف کنه. نتونست. همونطوری خمیده بادی به غبغب انداخت و گفت: ها. پس چی خیال کردی؟
نریمان که مدام میخندید و دیگه نمیتونست جلو خنده ی خودش رو بگیره گفت: اصلا ببینم مگه سر ماتحت شما با بقیه ی مردم چه توفیری داشته که این اسم رو گذاشتن رو دهتون؟
خدامراد با حرص و عصبانیت داد زد: انگاری دنده ات میخاره گنده بک. حیا نمیکنی از این زن که اینجا وایساده؟
نریمان همینطور که داشت میخندید گفت: از چی حیا کنم پیرمرد؟ شماها یه عمره تو این ده زن و مردتون حیا نکردین از این اسم، حالا به ما که رسید آسمون تپید؟
خدامراد سری به نشونه ی تأسف تکون داد و نگاه کرد به من و همینطوری که میزد پشت دستش گفت: میبینی همشیره؟ وقاحتش به سرکـون پایینیا رفته. اونوقت از من انتظار داری خیال نکنم شما هم از اونایین؟ واسه ی اینکه معلوم کنم برات میگم. همین حرفا رو تو کاخ شاه هم زدم. آقابزرگ خدابیامرزم تعریف میکرد که قضیه از این قرار بوده که چندتا خونوار داشتن از اینجا رد میشدن که میبینن یه چشمه ای پر آب داره از زمین میجوشه بیرون. از میون سنگها. همین حالا هم هست. ولی آبش کم شده و فرو رفته. دیگه مث سابق نیس. خلاصه که خوششون میاد و قرعه بر این می افته که همینجا بمونن. وا میستن و سنگ از همین کوه جمع میکنن و گِل از دور همون چشمه ور میدارن و خونه میسازن. خونه ها که ساخته میشه، میگن حالا اسم ده رو چی بزاریم؟ یکی میگه علی آباد، یکی میگه مرتضی آباد، یکی میگه حسن آباد و خلاصه هر کدوم میخواسته اسم خودشو بزاره روی ده و میگفته من اینجا رو آباد کردم! اختلاف می افته بینشون و یکی که ریش سفید جمع بوده و اسمش ظفربیک بوده میگه چون ما واسه ی این آب و چشمه ای که اینجاست موندیم و مستقر شدیم، اسمش رو هم بزاریم سرکان! که معنی همون سرچشمه رو میده. بنده خدا خیال نمیکرده تو رفت و اومدی که میشه و غریبه هم میاد از اینجا رد میشه، هی اسم رو عوض کنن و محض راحتی و خنده بعد از چندین سال، اسم اصلی از یادشون بره و همین سرکـون بیوفته سر زبونا. حالا هم که دو قسمش کردن و هی بالا و پایین میکنن! اینا رو گفتم که بدونین ممبعد شما هم دست به دست این مضحکه سازا ندین.
گفتم: خب اینایی که گفتی چه ربطی داره به سرکـون پایینا که میگی همه آتیشا از گور اونا بلند میشه؟
گفت: هان. مشکل همینجاس. اول اینکه، از بس اسم ده خوب بود، تازه اینا اومدن جعده رو انداختن میون ده و شد دو قسمت، بیشتر شدیم مضحکه ی عام و خاص! هرچی هم گفتیم و مخالفت کردیم گوششون بدهکار نبود. چرا؟ چون کدخدا اونور ده بود و جزو سرکـون پایینا. دیّم اینکه هرچی گفتم یا بایست اسم ده رو عوض کنیم یا همون اسم سابقش رو بگیم باشه، گفتن نه. این اسم جا افتاده و اصلا خیلیا میان از اینجا رد میشن به خاطر اسمش. رو مزاح هم که شده میگن بریم یه سری به اونجا بزنیم. بعد هم که از نمیدونم کجا اومده بودن اسم شهر و دهات رو مینوشتن و میگفتن که میخوایم بنویسیم نمیدونم کجا و تو چه کتابی، همین اسم رو نوشتن. اونا میگن نبایست دیگه اسم عوض بشه! منم که دیدم با اینا به نتیجه ای نمیرسم پا شدم راه افتادم رفتم که مشکل رو از سرچشمه حل کنم. کسی که رو حرف شاه نمیتونه حرف بزنه. میتونه؟
گفتم: همینا رو واسه ی شاه هم گفتی؟
گفت: ها والا.
نریمان گفت: واسه ی خود شاه؟ مطمئنی نشست به این اراجیفت گوش داد؟
خدامراد سرخ شد و گفت: اراجیف تو میگی گنده بک. من خودم رفتم دم دروازه ی کاخ. گفتم میخوام شاه رو ببینم. یارو که دم در بود پرسید واسه ی چی؟ براش تعریف کردم. اونم گفت باشه من به شاه میگم. تو برو دهتون منتظر باشف شاه میاد درستش میکنه!
نریمان زد زیر خنده و گفت: فرستادتت دنبال نخود سیاه!
خدامراد عصبانی گفت: قسم خورد که میگه به شاه. منم یه انعام دادم دستش. حتم دارم که به گوش شاه رسونده…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…