قسمت ۱۸۲۳

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۸۲۳ (قسمت هزار و هشتصد و بیست و سه)
join 👉 @niniperarin 📚
بلند شدم رفتم جلو و به نریمان گفتم عقب واسته. رو کردم به خدامراد و گفتم: این شکر که میگه ننه ی دوماده! پسرش داره زن میگیره تو شهر، قراره بیاد تو عروسی، عجله داشته زود برسه، تنها راه افتاده زده به جعده و گم شده. داریم دنبالش میگردیم. سر جعده یه پیرمرد دیدیم گفت دیشب تا صبح تو سر جعده بودی. میخواستم ببینم کسی رو دیدی دیشب یا دم صبحی که از اینجا رد بشه یا نه؟
با شک و تردید نگاهی به من و نریمان انداخت و بعدش گفت: پس اون خداکرم خرفت شما رو فرستاده اینجا. هان؟
نریمان گفت: والا اسمش رو نمیدونیم. همون که مث خودت کمرش دولاست. ریشش هم کوتاهتره و گمونم خرفت تر از خودته!
چپ چپ نگاه کردم به نریمان. دهنش رو بست. خدامراد که از حرف نریمان خوشش نیومده بود گفت: باز این سرکـون پایینیا واسه ی ماها نقشه ریختن؟ شما دوتا رو فرستادن که از زیر زبون من حرف بکشن؟ این زبون مو در آورد از بس همه چی رو براشون هزارباره توضیح دادم. برین بهشون بگین خدامراد حرفاش رو قبلا زده. شکر خوردن که شکر رو بهونه کردن. بهشون بگین من تا خود صبح چشمام واز بوده، هیچکی رو هم ندیدم که بخواد از این جعده رد بشه.
براق شدم به خدامراد و گفتم: انگاری تو هم یه چیزیت میشه پیرمرد. این نریمان با همه خنگیش راست میگفت. شماها تو این ده همه یه تخته تون کمه. شیرین عقلین انگار. جدال سرکـون بالاییا و پایینیا ربطی به ماها نداره. اومدیم یه جواب بشنفیم و ببینیم این زن بدبخت از اینجا رد شده یا نه، که جوابمونو گرفتیم. والسلام. خدافظ.
راه افتادم برم که نریمان دوباره زبون واز کرد و گفت: عمارت خان که برگردیم واسه همه تعریف میکنم که یه مشت دیوونه تو این ده نشستن که شاه بیاد از دهشون رد بشه. اسبهای تو طویله هم حتمی تا بشنفن خنده شون میگیره، چه رسه به آدما. خوش به حالتون که مادرزادی همه یا مستین یا نشئه.
بعدش هم خودش شروع کرد بلند بلند خندیدن.
خدامراد که حسابی عصبانی شده بود دستش رو محکم کوفت تو در خونه اش و گفت: خجالت بکش گنده بک. از این ریش سفید و کمر خمیده ی من حیا کن. دروغمون چیه؟ من خودم با همین پاهای خودم رفتم کاخ شاه و ازش خواستم بیاد. اونم گفت که حتمی میاد!
وایسادم و برگشتم با تعجب به پیرمرد نگاه کردم.
گفتم: ببینم، تو خودت پاشدی رفتی پیش شاه و بهش گفتی بیاد اینجا؟ اونم قبول کرده؟
با حرص گفت: پس چی؟ خیال کردین شاه فقط مال شما شهریاس؟
نریمان گفت: باریک الله! اونوقت واسه چی رفتی گفتی بیاد؟ اصلا بگو ببینم چه شکلی بود شاه؟ من که این همه ساله تو شهرم تا حالا شاه رو ندیدم!
خدامراد گفت: از وقتی میون ما و سرکـون پایین اختلاف افتاد و کسی نتونست میونمون میونجی گری کنه، خود من گفتم اصلا میرم شهر و به خود شاه میگم چه مشکلی داریم، بلکه اون بشه داور. اهالی هم قبول کردن. منم پاشدم پای پیاده رفتم شهر و کاخ شاه رو پیدا کردم و قضیه رو تعریف کردم. گفتن تو برو، منتظر باشین با اهالی تا شاه خودش بیاد اونجا!
گفتم: مگه مشکلتون چی بود؟
گفت: اولش اسم ده بود، دیّمی هم اینکه اون پایینیا اومدن جعده ای که از بیرون ده رد میشد رو آوردن میون ده و اینطوری ده رو کردن دو قسمت و شد سرکـون بالا و پایین. قبلش که اینطور نبود. از وقتی هم این کارو کردن، همه چی شده واسه اون پایینیا!
نریمان گفت: همینطوری اسم رو واسه ی شاه گفتی و اونم قبول کرد بیاد اینجا؟
خدامراد سعی کرد کمرش رو صاف کنه. نتونست. همونطوری خمیده بادی به غبغب انداخت و گفت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…