قسمت ۱۸۲۲

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۸۲۲ (قسمت هزار و هشتصد و بیست و دو)
join 👉 @niniperarin 📚
نریمان داد زد: باشه. ایشالا که میاد و میبینه. ما بریم به کارمون برسیم دیر میشه. تو حواست به کالسکه و اسب ما باشه. جلدی برمیگردیم…
رفتیم طرف سرکـون بالا و چندتا کوچه که همه سربالایی بود رو رد کردیم و پیچیدیم. در یه خونه واز بود و آبی که واسه شستن ظرفها یا رختها ریخته بودن از یه جوب باریک از وسط خونه اومده بود و از زیر در رد شده بود و شره کرده بود تو سرازیری کوچه. رفتم جلو و یه نگاهی انداختن تو خونه. یه زن لچک به سر و جوون داشت روی بندی که میون دوتا درخت بسته شده بود توی حیاط، رخت پهن میکرد.
بلند گفتم: خدا خیرت بده خاله زا…
برگشت نگاه کرد طرفم. پیدا بود از اینکه یه غریبه دیده جا خورده.
جلدی گفتم: دنبال خونه ی خدامراد میگردیم. بلدی؟
رختی که تو دستش بود رو انداخت توی تشت جلوی پاش و زود اومد جلو. گفت: همین کوچه رو برین تا ته. خونه ی آخری که بالاتر از همه اس، خونه ی خدامراده.
رسید جلو و سلام کرد. خواست ته کوچه رو نشون بده که چشمش افتاد به نریمان. جلدی خودشو جمع کرد و پاش رو از درگاهی نگذاشت بیرون.
گفت: از شهر اومدین؟ خویش و قومشین؟
گفتم: از شهر اومدیم، ولی خویش و قومش نیستیم. کار داریم باهاش. سر جعده یه پیرمرد رو دیدیم نشونی خدامراد رو داد گفت بریم پیش اون.
نریمان بلند و با مسخرگی گفت: ما زودتر رسیدیم. کالسکه مون رو سپردیم به اون پیرمرد. بقیه بعد میرسن. شاه هم یکم دیرتر میاد!
چشمای زن گشاد شد و با دستپاچگی گفت: پس چرا طبل رو نزده؟ خوب شد رختهامو شستم!
گفتم: ولش کن. شوخی میکنه. برو به کارت برس.
بعد هم راه افتادم به طرف خونه ی خدامراد.
نریمان نیشش واز بود و داشت میخندید. گفت: انگاری اینا جدی حدی یه چیزیشون میشه. خدا به خیر کنه پیش این یارو که میریم. اونم حتمی دست کمی نداره از اینا تو خل وضعی. اصلا اینا همه چیشون مث اسم دهاتشونه. به هم میان خداروشکر!
گفتم: بسه دیگه. نمیخواد لیم و لاس بشیف زیاد هم حرف نزن. کوچه سربالاییه نفست میبره نمیتونی راه بری!
هیچی نگفت دیگه. رسیدیم در خونه ی خدامراد. اشاره کردم به نریمان. در زد. خودمم نشستم کنار دیفال رو یه سنگ که نفسم جا بیاد.
از اون بالا دیدم که زن لچک به سر جلدی از خونه در اومد بیرون و سراشیبی کوچه رو به دو رفت پایین.
در واز شد و یه پیرمرد با قامت خمیده و دولا تو درگاهی نمایون شد. با تعجب نگاهی به نریمان که جلوش وایساده بود کرد و بعدش هم چشمش افتاد به من. سرش رو تکون داد که یعنی چی میخواین؟
نریمان گفت: تو دیشب سر جعده بودی؟
خدامراد گفت: آره! چطور؟
گفت: شکر رو ندیدی؟
پیرمرد با تعجب به نریمان نگاه کرد و گفت: حالت خوشه؟ ما تو این ده آه نداریم با ناله سودا کنیم. شکرمون کجا بود؟ اگه چای هم گیرمون بیاد کشمش و خرما تنگش میزاریم. بعدش هم اگه کسی چیزی ازت دزدیده اهل سرکـون پایین بوده. تو سرکـون بالا کسی دزدی نمیکنه. ولی اونا نصف بیشترشون دستشون کجه. ابایی ندارن از دزدی. حالا کجا بوده؟ تو خورجین؟
نریمان رو کرد به من و گفت: نه خیر خاتون. اینا همه شون کلا حالشون خرابه. نگفتم بهت؟
بلند شدم رفتم جلو و به نریمان گفتم عقب واسته. رو کردم به خدامراد و گفتم….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…