قسمت ۱۸۲۰

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۸۲۰ (قسمت هزار و هشتصد و بیست)
join 👉 @niniperarin 📚
سوار کالسکه شدیم و به تاخت از کاروونسرا زدیم بیرون…
نریمان گفت: خاتون کدوم وری بایست برم؟ جعده چند شاخه شده از اینجا.
گفتم: اون که راه عمارت خان رو بلد نیست. تو هم که از اول زدی به بیراهه. حتمی مسیر اومده رو برنمیگرده. ادامه ی همین جعده ای که اومدیم رو برو، اگه پیداش کردیم که فبها، اگه نه برمیگردیم عمارت خان. بالاخره ممکنه با پرس و جو راه رو پیدا کنه و بیاد اونجا.
نریمان زد به جعده و تاخت. دو ساعتی همینطور رفت، ولی اگه شما پشت گوشتون رو دیدین خواهر، ما هم شکر رو دیدیم.
نریمان یه جایی زیر سایه ی درختی وایساد و گفت: اگه شب هم راه افتاده بود، تا حالا به اینجایی که ما رسیدیم نرسیده بود. حتمی از این راه نیومده. حالا باز هر طور تو بگی خاتون. میخوای ادامه بدم یا برگردیم؟
گفتم: اگه حتم داشتیم پیاده اومده حق با تو بود. ولی از کجا معلوم میون راه کسی رو ندیده باشه و مابقی راه رو سواره نرفته باشه؟ بهتر اینه که بریم جلوتر، اولین آبادی که دیدیم پرس و جو کنیم. اگه کسی خبری ازش داشت که هیچ، اگه نداشت برگردیم.
نریمان به دلش نبود این کار. ولی چاره ای نداشت جز اینکه حرفم رو قبول کنه. چند دقیقه ای حیوون رو تیمار کرد و گذاشت آب و علفی بخوره و دوباره راه افتادیم. دو سه فرسخی که رفتیم رسیدیم به یه آبادی. جعده از میون آبادی رد میشد.
نزدیک که شدیم نریمان گفت: انگاری یه نفر سر جعده نشسته. وامیستم نشونی ضعیفه رو بهش بده بلکه تکلیفمون معلوم بشه.
یه پیر مرد تنها بود که تکیه داده بود به عصاش و سرپا نشسته بود کنار جعده. ما رو که دید بلند شد. قامتش از کمر راست نمیشد و دولا بود.
پیاده شدم. سلام و علیک کردم و نشونی شکر رو دادم بهش ببینم خبری داره یا نه.
پیرمرد گفت: نوبت من تازه رسیده. چند دقیقه ای بیشتر نیست که نشستم اینجا. بایست از خدامراد بپرسی. اون از دیشب اینجا بوده. اگه هم کسی اومده باشه اون دیده. من بی خبرم.
گفتم: حالا کجاست این خدا مراد؟
چپقش رو آتیش کرد و گفت: اون اهل سرکـون بالاست، من اهل سرکـون پایین! بایست بری سرکـون بالا!
نریمان با تعجب گفت: اسم قحطه؟ اینجا که میگی کجاست؟
پیرمرد جواب داد: از این جعده به بالا میشه سرکـون بالا و به پایینش هم میشه سرکـون پایین! بالای ده جعده اش مال رو نیس. نمیتونین با گاری برین. مرکبتون رو بزارین همینجا و پیاده برین. بپرسین خونه اش رو بهتون نشون میدن. من مواظب اسب و گاریتون هستم.
نریمان نگاهی به من انداخت. گفتم: چاره ای نیس. کلی راه اومدیم. بایست بریم بپرسیم که خیالمون جمع بشه و بعد برگردیم.
نریمان رو کرد به پیرمرد و گفت: حالا اینجا کشیک میدین که چی بشه؟ منتظر کسی هستین؟
پیرمرد نگاه معنی داری به نریمان انداخت و بعدش قیافه ای گرفت و گفت: آره. منتظر شاهیم! قراره از اینجا رد بشه! واسه همین نوبتی کشیک میدیم!
گفتم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…