قسمت ۱۸۱۸

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۸۱۸ (قسمت هزار و هشتصد و هجده)
join 👉 @niniperarin 📚
نریمان برگشت و گفت: جا زیاد داره. همه حجره هاش خالیه. برم تو؟
اشاره کردم برو. رفت توی کاروونسرا و وایساد دم در یه حجره نزدیک دروازه. گفت: همین یکی بهتر از اونای دیگه اس. نگاه کردم خودم. شما اینجا بمونین، منم میرم تو حجره ی بغلی. هر وقت هم کاری داشتین یه داد بزنین دم در حجره، میشنفم میام جلدی.
پرید پایین و یکی از فانوسها رو برد توی حجره ی ما و یکی دیگه اش رو تو حجره ی بغلیش. رفتیم پایین. دم در یه نگاهی انداختم داخل. دو تا پوست بز انداخته بودن اون تو. یکی یکنار این دیفال و یکی هم کنار دیفال بغلش. رفتم سراغ اونی که بزرگتر بود و پشم بیشتری داشت. نشستم. شکر هم اومد به سختی نشست روی اون یکی پوست. عنق بود و دم به گریه.
نگاهش نکردم. بقچه ام رو واز کردم، یه نخ و سوزن از توش کشیدم بیرون و شروع کردم پوزارم رو کوک زدن. لزومی نداشت، ولی میخواستم خودمو مشغول کنم که به این بهونه، چشم تو چشم نشم با شکر.
تکیه داد به دیفال و گفت: من مسبب این قضیه رو قیوم قیومت، نمیبخشم! حالا هر کی میخواد باشه. خان باشه، نوکر باشه، کلفت باشه، خانوم باشه، هرکی که هست نمیبخشم. بزرگ باشه یا کوچیک فرقی نمیکنه. نفرینش میکنم که بی اجازه و حضور من دست اون زنیکه رو گذاشته تو دست میرعماد. خوبه یکی بیاد با بچه ی خودش این کارو بکنه؟ قدیم یه حرمتی بود این وسط. بزرگ و کوچیکتری میکردن. یارو میخواست زن بگیره یا شوور کنه، سراغ ننه و آقاش رو میگرفتن ببینن اصلا کی هستن اینا که مطمئن بشن یارو از لای بته عمل نیومده. ولی حالا چی؟ سر خود بچه ی آدم رو ورمیدارن میبرن، زنش میدن و بعدش هم میگن گور بابای ننه ات. آدم اینقدر بی صفت؟ اونی که دست اون دختره ی آپاردی رو گذاشت تو دست میرعماد نگفت این ننه ی بدبختش نه ماه تو شکمش نگهش داشته و دو سال آزگار پسـتون دهنش گذاشته و کلی خون دل خورده تا پسره شده اینی که الان هست؟
داشت خلقم تنگ میشد از حرفاش. ولی ول کن ماجرا هم نبود. مدام گوشه کنایه میزد به برزو خان و اینکه هر چقدر هم کمکون کرده باشه، با این کارش یه شبه همه ی کارش رو بی اجر کرده و خیانت کرده در امانت. ولی اونجایی که دیگه پای من رو هم کشید وسط و گفت که حتمی منم تو این قضیه با برزو همدست بودم و خبر داشتم از همه چی و حالا اومدم دنبالش که یه طوری قضیه رو ماست مالی کنم، دیگه تاب نیاوردم و پریدم تو حرفش.
براق شدم بهش و گفتم: چته زن؟ هی گوشه کنایه میزنی و پا از گلیم خودت درازتر میکنی که چی؟ هی کلفت گنده بار برزو خان کردی هیچی نگفتم، حالا دیگه پیله کردی به خودم؟
گفت: حرف حق تلخه خانوم. تو هم اگه خبر نداشتی که حالا اینجا نبودی. این عین بی صفتیه که پسر آدمو ببرین زن بدین و ننه اش رو اندازه ی این پشم بزی که روش نشستم آدم حساب نکنین. من که نمیگذرم ازتون.
حرصم در اومد. گفتم: من و برزو خان نه سر پیازیم خاتون، نه ته پیاز. هر غلطی کرده پسر خودت کرده. من خر رو بگو که تازه سنگ پسرت رو به سینه زدم پیش برزو خان. وگرنه همون لحظه ی اول میخواست یکی بزنه چاک کـونش و از عمارتش بندازتش بیرون. اگه پادر میونی من نبود، حالا پسرت آواره شده بود عوض اینکه بیاد تو عمارت خان به نوکری. دلم سوخت براش. کلی به خان التماس کردم که گناه داره. این همه سال خرجشون رو دادی، حالا هم چشمت رو هم بزار روی غلطهای پسر میرآقا. هرچی باشه گناه از اون بوده، نه از زن و بچه اش که بخوان تاوون مردشون رو پس بدن!
اینو که گفتم شکر مث اسفند رو آتیش از جا جست و زل زد بهم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…