اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۸۱۵ (قسمت هزار و هشتصد و پانزده)
join 👉 @niniperarin 📚
سوار کالسکه شدم، جلوتر شکر رو سوار کردیم و راه افتادیم…
نریمان سر جعده ی اصلی که رسید شروع کرد به تازوندن. هی خودخوری کردم که این مرتیکه انگاری مغز خر خورده. این همه بهش سفارش کردم، راه اصلی رو که داره میره هیچ، داره با سرعت بیشتری هم میتازونه که زودتر برسیم!
شکر گفت: ایشالا تا غروب میرسیم دیگه خانوم؟
گفتم: دیرتر میرسیم. چه عجله ای داری؟ مهم اینه که بالاخره برسیم و همه چی به خیر و خوشی تموم بشه.
گفت: تو دلم آشوبه خانوم. نمیدونم بایست بهتون بگم یا نه! ولی میگم. هرچی باشه ما که غیر از خوبی از شما و برزو خان ندیدیم. حق نیست نمک بخوریم و نمکدون بشکنیم!
گفتم: ملتفت حرفت نمیشم. چی میخوای بگی؟
گفت: عجله ام واسه ی رسیدن بابت اینه که برم پی برزو خان و بهش التماس کنم که نذاره میرعماد زن بگیره! لطف و مرحمتش به من و پسرم و اون شوور خدابیامرزم برای هرکی معلوم نباشه واسه ی من یکی مسلمه. ولی این وصلت عاقبت نداره. نبایست پا بگیره.
گفتم: آخه رو چه حساب همچین حرفی میزنی خاتون؟ تو که دختره رو نه دیدی نه میشناسی. اگه حسابت سر اون رختیه که بید زده، این حرفا بیخوده. خرافاته. بد به دلت راه نده خاتون تا بد نیاد سراغت. این دستات رو بلند کن رو به آسمون و بگو هرچی خدا بخواد و بسپار دست اون. سرنوشت و پیشونی نوشت آدما از ازل نوشته شده. تو که نمیتونی دخالتی کنی توش یا باهاش بجنگی.
یه آهی کشید و گفت: نه خانوم. فقط سر اون رخت و پیرهنی که بهت نشون دادم نیس. اصلا خیلی وقته به دلم افتاده این پسر نبایست زن بگیره! همینطور که تا حالا نشده و به قول خودت خدا نخواسته، میدونم که پیشونی نوشتش هم اینطوره و تو تقدیرش نیس.
زد زیر گریه و گفت: الهی بمیرم واسه ی پسرم. کدوم ننه ایه که نخواد بچه اش رو تو رخت دومادی یا عروسی نبینه؟ همه آرزوشونه. ولی میرعماد هم مث آقاشه. طالع نداره. زن بگیره بدبخت میشه!
براق شدم بهش و گفتم: این حرفا چیه میزنی خاتون؟ تو تا چند روز پیش که ما اومدیم اینجا با برزو خان مگه نمیگفتی باهاش حرف بزنیم و بیاریمش تو راه؟ مگه نگفتی خودش یه طوری حرف میزنه که ملتفت نمیشی که اصلا راستی راستی دلش زن میخواد یا نه؟ حالا داری یه حرف دیگه میزنی؟
یه بامچه زدم تو کمر نریمان و گفتم: حواست هست چی بهت گفتم؟ تو که بدتر کردی. مگه نگفتم به این حیوون زبون بسته اینقدر زجر نده و نتازونش؟ تلف میشه بدبخت!
نریمان داد زد: ملتفت حرفت هستم خانوم. حواسم به کارم هست. نگرون نباش!
همونوقت رسید سر یه دو راهی و به جای چپ پیچید به راست و گفت: میخواستم تا به تاریکی نخوردیم به اینجا برسم که رسیدیم. ممبعد دیگه لزومی به تازوندن نیس. یه جایی وامیستم یه نفسی تازه کنه!
رو کردم به شکر و گفتم: اینطوری که حالیم شده خاتون تو پسرت میخواسته زن بگیره، تو نمیخواستی. واسه ی همینم هست که تا حالا عزب مونده. واهمه ی تو اینه که اون بره و تو بمونی بی کس و کار. غیر از اینه؟
باز زد زیر گریه و گفت…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…