قسمت ۱۸۱۲

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۸۱۲ (قسمت هزار و هشتصد و دوازده)
join 👉 @niniperarin 📚
تا رسیدم دیدم که شکر نشسته دم در خونه روی سکو. چشمش که به کالسکه افتاد بلند شد. به نریمان گفتم منو دم در خونه پیاده کنه و خودش همون دور و بر منتظر باشه تا برگردم. شکر تا منو دید تند تند اومد طرفم. نزدیک که شد گفت: سلام خانوم. مردم از دلشوره. از اون روزی که رفتین دیگه خبری از میرعماد نشده. خیال کردم شماها دیدینش و نگهش داشتین باهاش حرف بزنین. ولی بعدش به خودم گفتم آخه حرف مگه چقدر طول میکشه؟ خواستم بلند شم بیام عمارت خان، ولی نمیدونستم کجا بایست برم و چطور برم. هفت شبانه روزه چشم رو هم نگذاشتم خانوم. تو رو جون عزیزت بگو خبری از بچه ام داری یا نه؟
چشمهاش گود افتاده بود و گونه هاش زده بود بیرون و صورتش آفتاب سوخته شده بود. معلوم بود راست میگه و خواب و خوراک نداشته و این چند روز همه اش چشم به راه بوده دم در.
گفتم: نگرون نباش خواهر. سالمه و سر حال. جاش هم امنه. برزو خان گفت بمونه همونجا وردست خودش و دیگه نره پیش ارباب. گفت اینطوری خیالم راحت تره و حواسم بیشتر و بهتر بهش هست!
شکر نفس راحتی کشید و شروع کرد دعا به جون برزو خان. میدونی خواهر، نخواستم بدونه مسبب این کار خودم بودم. اگه میدونست برزو چه کارایی کرده و چه حرفایی زده که جای دعا، تف و لعنتش میکرد همونجا.
دیدم به زور روی پاش بنده و ضعف کرده. دستش رو گرفتم بردمش توی خونه اش و نشوندمش توی ایوون. یه پیاله آب دادم دستش و نگاهی انداختم به دور و بر، یه کاسه خرما توی طاقچه بود آوردم گذاشتم جلوش. یکم که حالش جا اومد گفت: چرا خانوم خودتون به زحمت افتادین؟ یکی رو میفرستادین خبر بیاره که من از این آشوب دربیام کفایت میکرد. راضی نبودم به زحمتتون. لطف و مرحمت شما و برزو خان که اندازه نداره.
گفتم: نمیخواد تک و تعارف کنی. منم راسیاتش اومدم اینجا که تو رو وردارم ببرم عمارت خان که پیش بچه ات باشی.
چند لحظه خیره نگام کرد و بعد یهو اشکش دراومد. گفت: موندم از این همه لطف و بزرگواری برزو خان. حتم دارم کلی با میرعماد حرف زده و بالاخره راضیش کرده که زن بگیره و حالا میخواد من برم اونجا واسه دومادی بچه ام. میدونم بهت گفته لو ندی و بهم چیزی نگی که ذوق زده ام کنه. ایشالا خدا صد در دنیا و هزار در آخرت عوضش بده. خدا عمرشو طولانی کنه و سایه اش بالاسر زن و بچه اش باشه! میدونی چند ساله رخت و لباسمو حاضر کردم واسه چنین روزی؟ همه اش نگرون بودم یا بمیرم و این رختها رو نپوشیده باشم یا بالاخره بید بزنه و سر بزنگاه لخت بمونم، از بس لفتش داد میرعماد این زن گرفتنشو.
هرچی اون به برزو دعا میکرد، من تو دلم نفرینش میکردم. از یه طرف هم میدیدم شکر، واسه ی خودش داره خیالات میبافه و نمیدونستم با این شوقی که داره چطوری بهش بگم پسرش چند ساله که زن و بچه داره که تو ذوقش نخوره!
شکر چند لحظه خیره نگاه کرد و یهو گفت: ببینم خانوم، دختره کی هست که خان میخواد واسه اش بگیره؟ اصل و نصب و استخون داره؟ اصلا نگفتن من که ننشه ام بعد از این همه سال آرزو به دلی، بایست لااقل تو خواستگاریش باشم و یه نگاهی به دختره بندازم؟ اصلا تک و طایفه ی دختره پیش خودشون نگفتن ننه اش کجاست؟ درسته آقاش مرده، ولی من که نمردم! یه عمری به امید همچین روزی زندگی کردم و لقمه دهن پسرم گذاشتم که قد بکشه و رشید بشه که خودم تو لباس دومادی تنش کنم. منم حق دارم که نظر بدم واسه عروسم. اصلا کسی گیسهای دختره رو کشید ببینه یهو کچل نباشه؟ پسـتونش رو مشت کرد کسی ببینه بالغ شده یا نه؟ ببینم خانوم، اصلا تو خودت دختره رو دیدی؟!
زل زده بودم تو دهنش….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…