اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۸۰۹ (قسمت هزار و هشتصد و نه)
join 👉 @niniperarin 📚
پیری رو که رد کرد، اومدم از خونه اش بیرون و به نریمان گفتم فرز برم گردونه عمارت خان…
برزو چشم به راهم بود. دیده بود رسیدم تو عمارت، جلدی یکی از نوکراش رو فرستاده بود دنبالم که بی معطلی برم پیشش.
تو اتاقش که رفتم بی سلام و علیک گفت: هان؟ چه خبر؟ دیر کردی!
گفتم: بایست وا میستادم ته و توی قضیه رو در می آوردم.
گفت: آوردی؟
گفتم: یکم دندون سر جیگر بذاری ملتفت میشی برزو خان.
گفت: نه وقت اضافه دارم، نه جیگرشو، نه حوصله اش رو. جلدی همون تهش رو که در آوردی بگو ببینم بالاخره بایست بیخیال جشن و سور بشم یا مجبورم سر قولم به میرآقا بمونم!
گفتم: چه توفیری داره واسه ی تو برزو خان؟ خیال کن بایست دست به کار بشی و سوری واسه ی پسر رفیق مرحومت به پا کنی.
یه ذره چپ چپ نگام کرد، سیگارش رو آتیش کرد و گفت: مگه نگفتی زن داره و واسه ی همین راه افتادی دنبالش که ضعیفه رو پیدا کنی؟ حالا میگی بایست سور واسه اش به پا کنم؟ درسته که خان ام و رفیق آقاش. ولی سر گنج که ننشستم! اون خدابیامرز یه مالی داشت که گذاشت پیش من امونت که به وقتش برسونم دست زن و بچه اش، که رسوندم. ولی با این سرتق بازیای میرعماد که تا حالا زن نگرفته، یا اگه گرفته رو نکرده، خیلی بیش از اون چیزی که بایست مجبور شدم بسلفم. دیگه چیزی نمونده ته کاسه که بخوام سور آنچنانی راه بندازم واسه ی این قرمساق!
گفتم: چی شده برزو خان؟ یهو یه شبه از این رو به اون رو شدی؟ قبلش با این عجله راه افتادی رفتی دنبال زن میرآقا و سنگش رو به سینه میزدی و میگفتی سرم بره قولی که به رفیقم دادم نمیره و بایست ببینم چه وقت میخواد زن بگیره که دینم رو به اون خدابیامرز ادا کنم، حالا یهو ورق برگشت؟
براق شد بهم و گفت: لابد یه چیزی شده و یه فکری کردم که دارم میگم. تو هم وانستا اینجا منو سین جیم کن. گفتم جلدی ته قصه رو بگو ببینم چه خبره.
قضیه رو براش گفتم مو به مو. حرفم که تموم شد سری تکون داد و گفت: خوب! پس هم زن داره و هم بچه. با این حساب اونی که به گردن ما بود ساقط شد. یکی رو میفرستم که دست میرعماد رو واسه ننه اش رو کنه و خودشون هر گِلی میخوان به سر بگیرن. منم دیگه تعهدی به میرآقا ندارم. والسلام، نامه تمام.
گفتم: بیخود نمیخواد قضیه رو از سر خودت وا کنی برزو خان. تازه قضیه شروع شده!
چشماش رو تنگ کرد و خیره شد بهم. گفت: یعنی چه؟
گفتم: بایست پولی رو که میخواستی خرج سور و سات عروسی میرعماد کنی، خشکه بدی دستش. یه کاری هم تو عمارت خودت بایست واسه اش دست و پا کنی که دیگه پیش ارباب نمونه. زن و بچه اش رو هم ورداره بیاره همینجا تو این شهر که دور از چشم ارباب باشه.
برزو عصبانی از جاش بلند شد و داد زد…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…