اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۸۰۸ (قسمت هزار و هشتصد و هشت)
join 👉 @niniperarin 📚
تازه داشتم ملتفت کاراش میشدم. دلم سوخت به حالش و تو دلم گفتم الحق که پسر میرآقایی!
گفتم: اینایی که گفتی قبول. ببینم هنوز هم نمیخوای کسی ملتفت بشه که زن و بچه داری؟
گفت: نه. به گوش ارباب برسه یا اگه بویی ببره جام تو سیاهچاله. تازه اگه کینه نگیره و قصد جونم رو نکنه. اصلا کسی بایست ملتفت بشه که چی؟
گفتم: حتم دارم که ننه ات آرزوشه یه روزی تو لباس دومادی ببینتت. غیر از اینه؟ تو هم که الان هم زن داری و هم بچه. تازه به اونم نگفتی. تا ابد هم که نمیتونی بهش بگی میخوای عزب بمونی. میتونی؟
گفت: نمیدونم تا کی میتونم بهش نگم. ولی اول سر جون این دوتا میترسم و بعدش هم سر جون خودم. چاره ای هم ندارم غیر از اینکه واسه ی ارباب نوکری کنم. وگرنه شکم اینا گشنه میمونه.
یه فکری کردم و گفتم: میرم با خان حرف میزنم. یهو فرجی شد.
باز صدای خنده ی پیری از بیرون بلند شد. میرعماد گفت: چه فرجی؟ مگه نمیگی امروز شیرینی خرون دختر وزیر بوده؟
گفتم: اون که دیگه خلاص شد. فکرش رو از سرت بیار بیرون. منظورم چیز دیگه ایه. تو همینجا پیش اینا بمون فعلا، من میرم و خبرش رو برات میفرستم.
بلند شد. گفت: اجالتا میرم زودتر این پیری هیز رو ردش کنم بره. یه روز هم نهایتا میمونم اینجا. دیرتر برم، دیگه ارباب راهم نمیده تو عمارتش.
رفت بیرون از اتاق. منم بلند شدم و دنبالش رفتم. زنش با چشمهای کنجکاو زل زده بود به میرعماد و من که ببینه عاقبتش چی شده.
پیری گفت: هان؟ کلی علافم کردی. جلد بیا شر رو بکنیم. مهرش رو همین حالا میدی؟ اندازه ی یه اسبی، خری چیزی مهر داره که سوارش بشه همرام بیاد؟
زن نگاهش رو دوخت به من، سری تکون داد و گفت: میدونستم کاری از پیش نمیبری…
میرعماد پرید تو حرفش و به پیری گفت: قضیه تمومه. منصرف شدم. میتونی بری.
پیری سگرمه هاش رو کشید تو هم و گفت: مگه من مسخره دست توام؟ این همه راه منو کشوندی تا اینجا که بیای بگی هیچی به هیچی؟
نگاهی به من انداخت و گفت: ببینم، نکنه این رأیت رو زده؟ ننته؟
میرعماد گفت: حق الزحمه ات رو میدم. خوش اومدی.
پیری گفت: حق الزحمه به چه کارم میاد؟ میخواستی این زن رو طلاق بدی، خودش هم راضی بود که باهام بیاد. حالا زدی زیرش؟
براق شدم به پیر مرد و گفتم: مگه اجباره؟ منصرف شده از کاری که میخواسته بکنه. دستمزدت هم که میده. بگیر و زود بزن به چاک.
پیری خنده ای کرد و گفت: ببینم تو خودت شوور داری؟ اگه نداری بیا….
داد زدم: این مرتیکه رو زودتر بنداز بیرون تا خودم جرش ندادم.
میرعماد خیز ورداشت طرف پیری. شروع کرد باز خندیدن و گفت: دستمزدم رو بده، خودم میرم.
پیری رو که رد کرد، اومدم از خونه اش بیرون و به نریمان گفتم فرز برم گردونه عمارت خان…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…