قسمت ۱۸۰۷

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۸۰۷ (قسمت هزار و هشتصد و هفت)
join 👉 @niniperarin 📚
میرعماد با غیظ نگاهی به زنش انداخت و یه کمی مکث کرد و بعدش با عصبانیت اومد طرف اتاق و در رو واز کرد…
همینکه چشمش به من افتاد یکه خورد. خواست برگرده چیزی به زنش بگه که گفتم: بیا تو چند دقیقه به نفعته.
شده بود رنگ لبو. در اتاق رو بست. گفت: تو اینجا چه کار میکنی؟ چطوری اومدی…
پریدم تو حرفش و گفتم: چطورش مهم نیس. مهم اینه که اینجام. ببینم تو با زن و یه بچه میخواستی دوماد وزیر بشی؟ گیرمم که دختر شاه پریون باشه دختره، که هم مال داره و هم جمال. به خاطر اونی که ندیدیش تا حالا میخواستی اینا رو بندازی تو خواری و ذلت؟ دلت نمیسوزه به حال این میرعلی؟ نگفتی چند سال دیگه که قد کشید و عاقله مند شد، به دشمن خون و سربت و تف بندازه تو روت؟
گفت: چی داری میگی واسه ی خودت خاتون؟ من اگه هم میخوام تن به این ذلت بدم واسه خاطر همین میرعلی و ننشه. تا کی میتونم جلو ارباب خم و راست بشم و مجیزشو بگم که شکممون گشنه نمونه؟ بعدش هم شرطی که خودت گفتی این بوده که زن نداشته باشم. طلاقش که بدم دیگه ندارم. جزو شرط نبود که بچه هم داشته باشم یا نداشته باشم. اصلا ببینم، یه کاره پا شدی اومدی اینجا که چی؟ برزو خان در جریانه؟ اصلا بگو ببینم، نکنه از اول هرچی گفتی بیخود بوده؟ قصد و غرضت چیه از این کارا؟
گفتم: بیخود شلوغش نکن. من اگه اینجام، به دستور همون برزو خانه که اومدم. وگرنه چه نفعی واسه ی من داره که بخوام دنبال تو راه بیوفتم؟
میون حرفامون گهگاه صدای خنده های پیری از بیرون شنفته میشد و هربار میرعماد برمیگشت از پشت در یه نگاهی مینداخت تو حیاط.
گفت: اگه اینطوره پس بیخود وقت منو تلف نکن. منم تا دلت بخواد گوشم از نصیحت پره و دلم پر تر. این پیرمرد هم قابل اعتماد نیس. میخوام زودتر خطبه ی طلاق رو بخونه و گورشو گم کنه. اصلا خوب هم شد که تو اینجایی. بیا بیرون که شاهد باشی فردای روز حرفی از توش در نیاد.
خواست بلند بشه. اشاره کردم بشین. گفتم: همینکه رفتی چند دقیقه بعدش خان صدام کرد و گفت بهش خبر دادن که دختر وزیر یکی رو پسند کرده و آقاش هم راضیه. واسه ی همین دیگه حکم از گردن برزو خان ساقط شده. اونم گفت فرز بیام دنبالت که بهت بگم قضیه فیصله پیدا کرده که نخوای تو زحمت بیوفتی. پشت سرت اومدم ولی ندیدمت. پرسون پرسون رسیدم به اینجا. خودت نبودی، زنت گفت رفتی دنبال یکی که بیاد طلاقش بدی. حالا هم میخوای طلاقش بدی یا ندی به خودت مربوطه. ولی بایست میومدم که بدونی اون قضیه دیگه تموم شد و حتمی هم حالا دوماد نشسته پای سفره ی عقد تو عمارت وزیر!
میرعماد انگاری آب سردی ریخته باشن رو سرش یهو وا رفت و رنگش پرید. کف دستش رو گذاشت رو پیشونیش و سرش رو زیر انداخت و دیگه چیزی نگفت. چند لحظه سکوت شد توی اتاق و تنها صدایی که شنفته میشد خنده های پیرمرد قوزی بود که از تو حیاط میومد.
میرعماد گفت: هر کاری میخواستم بکنم فقط واسه خاطر اینا بود. همونطوری که چند سال پیش خاطر خواهش شدم و به هر ترفندی بود از قرق ارباب که دیده بودش و میخواست به زور بیارتش تو حرمسراش فراریش دادم و واسه ی اینکه کسی بویی نبره آوردمش اینجا که دور از چشم ارباب و خبرکشهاش باشه. حتی به ننه ام هم چیزی نگفتم که یهو جایی سر حرف رو واز نکنه ناخواسته و از دهنش در نره. خودش میدونه که چه کارایی در حقش نکردم. اگه هم میخواستم دوماد وزیر بشم واسه ی این بود که دست ارباب رو از خیلی چیزا و کارها کوتاه کنم!
تازه داشتم ملتفت کاراش میشدم. دلم سوخت به حالش و تو دلم گفتم الحق که پسر میرآقایی!
گفتم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…