قسمت ۱۸۰۵

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۸۰۵ (قسمت هزار و هشتصد و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
گفتم: خوب تو که میدونی پس چرا حرص بیخود میخوری؟ از قدیم و ندیم گفتن کبوتر با کبوتر، باز با باز، گیرمم که وزیر بخواد دخترش رو شوور بده، به این که نمیده. یکی میاد خواستگاریش از همون درباریها. اینا توی خودشون وصلت میکنن، حتی به خان و ارباب هم دختر نمیدن، چه رسه به نوکراشون. پس جای ناراحتی نداره زن که بخودی داری خون خودتو کثیف میکنی و خلق این بچه رو هم تنگ میکنی با اشکهات.
سری تکون داد و گفت: من اینا رو میدونم خانوم. انگاری شما تو باغ نیستی!
گفتم: خوب هم تو باغم، واسه ی همینه که میگم حرص بیخود نخور.
عصبانی گفت: نه دیگه. ملتفت نیستی. خیال کردی خود میرعماد هم حرف خودش رو باورش میشه؟ نه خانوم. این چیزایی که گفته بهونشه. منم مث خودش میدونم که کسی از نزدیکهای ارباب هم به این دختر نمیده، چه رسه به دربار شاه. این حرف رو بهونه کرده. میخواد بره از نمیدونم کدوم گورستونی دختر بگیره به این بهونه. بعدش هم ها برو که رفتی. من همینطوری ماه به ماه ازش خبر ندارم. اگه زن بگیره و منو طلاق بده که دیگه هیچی. اگه تو پشت گوشت رو دیدی، منم دیگه میرعماد رو میبینم.
گفتم: نترس. من درستش میکنم. نمیذارم اینطوری طی بشه و تو و بچه ات بدبخت بشین. هنوز هم که اتفاقی نیوفتاده.
گفت: دلت خوشه خانوم. وقتی منو طلاق بده دیگه چه فرقی میکنه دختر یه کلفت رو بگیره یا دختر شاه رو. مهم اینه که من بدبخت میشم و واسه ی یه لقمه نون که بذارم دهن این بچه بایست هزار جور خفت و نکبت رو تحمل کنم. همین پیش پای شما رفت. اگه میدیدی چقدر عجله داشت. گفت میرم یکی رو میارم خطبه ی طلاق رو بخونه چون وقت تنگه و بایست فرز برگردم که وزیر اعظم یهو تو این فاصله دخترش رو شوور نده!
گفتم: تو نگرون نباش. همینکه برگرده خودم رأیش رو میزنم.
یه طور عجیبی نگام کرد و انگار چیزی یادش اومده باشه گفت: اصلا ببینم، تو هنوز نگفتی کی هستی و واسه ی چی اومده بودی اینجا. اصلا خبر زن گرفتن میرعماد رو از کجا میدونستی؟
بعد هم یه فکری کرد و گفت: من ساده رو بگو که سفره ی دلمو پیش کی واز کردم. حتم دارم تو از خویش و قوم همون گیس بریده ای که نشسته زیر پای شوور من. وگرنه کس دیگه ای از این موضوع خبر نداره.
گفتم: قوم و خویش کسی نیستم من. ولی میتونم شوورت رو بنشون سر جاش که دیگه فکر زن گرفتن که نکنه هیچ، ممبعد هر وقت هم دم دست ارباب نیست، تو خونه باشه که خیال تو هم جمع باشه.
صورتش واز شد از هم. پیدا بود راضیه از حرفم. گفت: چطوری…
حرفش تموم نشده بود که در خونه رو زدن…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…