قسمت ۱۸۰۳

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۸۰۳ (قسمت هزار و هشتصد و سه)
join 👉 @niniperarin 📚
فرز اسب رو بست به کالسکه و رفتیم اونجا…
به نریمان سپردم بره دورتر یه جایی که خیلی تو دید نباشه واسته و کشیک بده. اگه دید میرعماد برگشت جلدی بیاد خبر بده.
خودم هم رفتم و کوبه ی در رو کوفتم. چند لحظه بعد در وا شد و یه زنی با چشمهای پف کرده و صورت سفیدی که نوک دماغش سرخ شده بود اومد تو درگاهی. هنوز چشماش تر بود و خیال میکرد اونی که پشت دره آشناست. ولی همینکه چشمش به من افتاد جا خورد. با پته ی چادرش که بسته بود به کمرش جلدی اشکهاش رو پاک کرد و گفت: با کی کار داری؟
گفتم: تو زن میرعمادی؟
متعجب گفت: خودمم. کی هستی؟
گفتم: با خودت کار دارم!
بِر و بِر نگام کرد و بعد اخمهاش رو کشید تو هم و گفت: نکنه از تک و طایفه ی اون خیر ندیده ای که زیر پای شوورم نشسته؟ الهی به زمین گرم بخورین. الهی روز خوش نبینین. نه خودتون و نه بچه هاتون و نه این میرعماد پفیوز که…
پریدم تو حرفش و گفتم: نه. نیستم. ولی میدونم چه خبر شده! میزاری بیام تو دو کلوم باهام حرف بزنیم یا نه؟ اینجا دم در یکی رد میشه میبینه، اونوقت چو میوفته تو تموم ده که زن میرعماد زن نبوده، شوورش شلوارش دوتا شده.
یه آهی کشید، در رو واز گذاشت و خودش رفت تو. پشت سرش رفتم. یه خونه ی جمع و جور بود، اما تر و تمیز. یه حوض وسط حیاط بود و دور تا دورش کوزه های شمعدونی قرمز و صورتی چیده بود و یه باغچه ی کوچیک که پر بود از گلهای محمدی گوشه ی حیاط که بوش آدمو مست میکرد.
یه بچه دو سه ساله تو اتاقی که درش بسته بود داشت مدام گریه میکرد و با مشت میکوبید تو در. زن رفت سر حوض و یه چپه آب به صورتش زد و داد زد: ننه، میرعلی، حالا میام.
انگار هنوز باور نداشت من از خویش و قومهای زنکی که میخواد میرعماد بگیره نیستم، چپ چپ نگام کرد و دوید طرف اتاق. بچه رو کول گرفت و اومد بیرون و یه تیکه نون از توی طاقچه ی ایوون ورداشت داد دست میرعلی و همینکه صداش بند اومد گفت: میبینی که، بچه هم حالیش شده آقاش مرد نیس، داره به حال من و خودش زار میزنه. نا آرومی میکنه، جلدی بگو و برو که این زبون بسته بیشتر از این نترسه!
چپ نگاش کردم و گفتم: گمونم گشنه اش بود. میبینی که حالا ساکت شده. ببینم خیلی وقته زن میرعمادی؟ این پسرشه؟
با اوقات تلخی گفت: اگه سه سال خیلی وقته، پس خیلی وقته که زنشم. اگه اونقدری کمه که میخواد منو به خاطرش طلاق بده، پس کمه! اینم پسر میرعماد بود. از امروز به بعد حالیش میکنم که آقاش مرده. مردی که تا یه زن نشست زیر پاش اینقدری زیر دُمش سسته که به خاطر اون میخواد منو طلاق بده، باعث سرشکستگی بچشه. ندونه آقایی داشته بهتره، تا اینکه بدونه و فردای روز بخواد هزار جور تف و لعنش کنه.
گفتم: مگه اومده گفته میخواد زن بگیره؟
با غیظ گفت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…