قسمت ۱۷۹۸ تا ۱۷۹۹

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۷۹۸ و ۱۷۹۹
join 👉 @niniperarin 📚
راهش رو کشید و رفت داخل عمارت…
صبح آفتاب زده و نزده رفتم سراغ برزو خان. راسیاتش میترسیدم بزنه به سرش و میرعماد رو بگیره بندازه تو سیاهچال!
برزو خان تازه از خواب بیدار شده بود.
گفت: دیشب سپردم به خسرو که به این پسره بگه بمونه کارش دارم. تو برو تو پنج دری، میگم ناشتاییشون رو که خوردن بفرستش اونجا.
قبول کردم و اومدم بیام بیرون که گفت: اگه چیزی دستگیرت نشد، کاری که من گفتم رو میکنیم. حرف هم توش نیست.
گفتم: اگه من نتونستم باشه. در اختیار خودت. ولی اگه من ملتفت شدم چه خبره، اگه چیزی خواستم بایست محیا کنی که بدقول نشم پیشش.
دهن دره ای کرد و همونطور که داشت خمیازه میکشید با اشاره ی سر و دست و چشم گفت باشه!
اومدم بیرون و رفتم تو پنج دری منتظر شدم. یکساعت بیشتر طول کشیده بود که در اتاق رو زدن. یکی از نوکرای خان در رو واز کرد و گفت: میرعماد خان تشریف آوردن.
اشاره کردم بفرستش داخل.
همچین که از در اومد تو یهو قلبم شروع کرد مث کـون مرغ زدن. انگار کن خواهر، خود میرآقا از در اومده باشه تو. اینقدر شبیه بود به آقاش.
نگاهی با تعجب به من انداخت و بعد هم نگاهی به دور و بر اتاق. گفت: خسرو خان گفتن که برزو خان با من کار مهمی داره. خودشون کجان؟
گفتم: برزو خان کسالت داشت، کارش رو سپرد به من. بفرما بشین.
با تردید اومد داخل و رفت نشست یه گوشه. واسه ی این که احساس بدی نکنه، رفتم روبروش اونور اتاق نشستم.
حس عجیبی پیدا کرده بودم. انگار بعد از سالها یهو میرآقا زنده شده بود و با همون هیبت و ظاهر، حتی با همون صدا، حالا نشسته بود رو به روم.
گفت: سراپا گوشم. میشنفم. امر خان چیه؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خدا رحمت کنه آقات رو. مرد خوبی بود.
سری تکون داد و گفت: ما که نه دیدمیش و نه میشناسیمش. همینقدری که بقیه گفتن و ما هم شنفتیم، دورادور یه چیزایی ازش میدونیم.
گفتم: میشناختمش. رفیق برزو خان بود. من کم و بیش میشناختمش و برزو خان خیلی خوب. همیشه غیر از تعریف و خوب گفتن از میرآقا، چیز دیگه ای ازش نشنفتم. صمیمی بودن با هم. میدونستی؟
گفت: یه چیزایی شنفتم. اون که خیلی سال پیش مرده و ما هم که ندیدیمش. حساب من با آقام جداست. اون هرکی بوده واسه ی خودش بوده و منم هر کی هستم واسه ی خودمم. حالا این حرفا واسه ی چیه؟ با خودم کار داره خان، یا میخواد قصه ی رفاقتش با آقام رو تعریف کنه؟
سرد بود، برعکس آقاش. گفتم: خیال کن من برزو خان. اگه اونم نشسته بود جلوت همینطوری باهاش حرف میزدی؟ یا خیلی بیخیالی یا سر بزرگیت درد میکنه.
طلبکارانه گفت: خان خودش کجاست که یه زن رو گذاشته طرف حساب من؟ من با زن جماعت کاری ندارم! اگه حرف مردونه داره که خودش بیاد، نمکش رو خوردم، نوکرش هم هستم. اگه هم مجلس زنونه است که پس من بیخود اینجام. زودتر تکلیف رو روشن کن خاتون که بایست برم، قشون ارباب بی امیر مونده دو روزه.
حرصم گرفت از حرفاش. یه لحظه به خودم گفتم بیخود دلت به حالش سوخته. بایست میگذاشتی برزو ببرتش توی سیاهچال حالش رو جا بیاره تا دیگه زبون درازی نکنه. ولی باز یاد ننه اش که افتادم غیظم رو قورت دادم و گفتم: قشون ارباب اگه امیر داره، از صدقه سری همین برزو خانه. وگرنه کی به غیر از نوکری توی طویله ی ارباب، راهت میداد تو عمارتش؟
براق شد بهم و سرخ و سفید شد و خواست چیزی بگه که دستم رو آوردم بالا و گفتم: حرف نباشه تا حرفم تموم بشه. تو که با زن جماعت طرف حساب نمیشی، خوبه یه ذره اون چشات رو واز کنی و ببینی که یه زن تو رو انداخته رو خشت و پستون دهنت گذاشته و جور آقای نداشته ات رو هم کشیده، تا تو شدی این. درثانی اینی که نمیخوای باهاش دهن به دهن بشی، صدتای مث تو رو توی این عمارت با یه اشاره میفرسته تو سیاهچال که از تخم آویزونشون کنن، یا میفرسته بالای مجلس که عزت و احترامشون کنن. نگاه خان به دهن منه. حرف من حرف اونه و حرف اون، حرف من. پس وقتی میگم خیال کن خان جلوت نشسته، ملتفت حرفم بشو و زبون درازی نکن. اون اربابت که تو امیر قشونشی، خودش نوکر برزو خانه. ملتفت شدی؟
سرش رو زیر انداخت و هی خود خوری کرد. بلند گفتم: نشنفتم صداتو! ملتفت شدی؟
با حرص نگام کرد و آروم گفت: شدم.
صدام رو آوردم پایین و گفتم: حالا شد. برزو خان هم دنبال یه آدم حرف شنو و جربزه دار میگرده. از من پرسید، گفتم تو هستی. گفت خودت باهاش حرف بزن، اگه دیدی اونی هست که میخوام بهم بگو.
سرش رو آورد بالا و گفت: خان که ماشالا این همه آدم دور و ورشن. آدم جربزه دار میخواد واسه ی چی؟ نکنه میخواد جنگ کنه با کسی و دنبال امیر واسه ی قشونش میگرده؟
گفتم: کاری که خان داره، مهمتر از این حرفاست. یکی از بزرگون دربار دنبال یه کسی میگرده واسه ی دخترش. میخواد شوورش بده. سپرده به برزو خان. اونم توی رودربایستی قبول کرده که واسه اش پیدا کنه. هر کی دوماد اون بزرگی که میگم بشه، نونش تو روغنه. دیگه ارباب و خان میشن نوکرش.
با چشمهای گرد شده اش زل زده بود تو دهن من. آب دهنش رو قورت داد و گفت: پس اقبال باهام یار بوده که الان نشستم اینجا!
گفتم: آره بوده. فقط یه شرط داره.
گفت: چه شرطی؟ هرچی باشه قبوله!
گفتم: هان! شرطش اینه که…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…