قسمت ۱۷۹۱ تا ۱۷۹۲

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۷۹۱ تا ۱۷۹۲
join 👉 @niniperarin 📚
گفتم: چه قولی؟
گفت: فردای اون روزی که با میرآقا بودیم، یهو سراسیمه اومد پیشم.
پرسیدم: خبری شده میرآقا؟ چرا هراسونی؟
گفت: والا دیشب تا صبح چشم رو هم نذاشتم. همه اش خیال میکردم یه چیزی رو وا انداختم و یادم رفته بهت بگم. الان ملتفت شدم که اون چیه و واسه ی همین زود اومد پیشت.
گفتم: خب چیه؟
گفت: از اون مالی که بهت گفتم سه چهارمش رو خورد خورد خرجشون کن و ربعش رو بزار بمونه واسه ی وقتی که میرعماد وقت زن گرفتنش شد. میخوام اونقدری تو دست و بالش باشه که لااقل بتونه اهالی ده ننه اش رو مهمون عروسیش کنه!
گفتم: میرآقا، با همه ی عقلی که داری، ولی این حرفت از روی بی عقلیه!
دستی به سبیلش کشید و با دلخوری گفت: واسه چی برزو خان؟
گفتم: واسه ی اینکه اولا اون موقع که وقت زن گرفتن پسرته، حتمی خودش کار و باری واسه ی خودش دست و پا کرده و دستش به دهنش میرسه که بخواد خرج عروسیش رو بده. دوم اینکه اگه هم بر فرض دستش به دهنش نرسه که دیگه لزومی نداره تک و طایفه ننه اش و اهل ده رو مهمون کنه. سوم اینکه اصلا از کجا میدونی که وقتی به اون سن و سال برسه دیگه با اونها اینقدری مراوده داشته باشه که بخواد مهمونشون کنه؟
گفت: همه ی اینایی که گفتی رو میدونم برزو خان. اینی که میگم واسه ی خودش نیست. واسه ی ننه اش و ننه بزرگشه. اگه تا اون موقع خاتون زنده باشه که حتم دارم واسه ی کور کردن چشم هم ولایتیاش میخواد اونا رو هم دعوت کنه. اگه هم زنده نباشه که خود شکر حتمی اونها رو دعوت میکنه. چون نمیشه که بگن دوماد و ننه اش بی کس و کارن!
گفتم: ایشالا که خودت زنده باشی و لباس دومادی تنش کنی و این حرفایی هم که به من زدی همینطوری بمونه یادگاری واسه ی گرم کردن محفلت وقتی داری برای میرعماد خاطرات قدیمت رو تعریف میکنی. بعدش هم، دور از جونت گیرمم که نبودی، اگه منم زنده باشم و قبل از تو بلایی سرم نیومده باشه و بخوام به وصیت تو عمل کنم، خودم میشم کس و کارش. اصلا خرج عروسیش باشه هدیه ی من به پسر تو. بیخود هم نمیخواد از مالت کم بزاری. اصلا واسه ی اینکه خیالت راحت باشه، هر وقت هم خواستم وصیتی بکنم به کسی، این قضیه رو حتما توش میگنجونم که اگه زنده هم نبودم، باز تو خیالت از این بابت راحت باشه.
میرآقا کلی تک و تعارف کرد که نه نمیخواد، ولی خودم پا سفت کردم که این موردش پای من. قبول که کرد گفت: یعنی خیالم راحت باشه برزو خان؟ قول میدی که بچه ام بی کس و کار و سوت و کور داماد نشه؟
قول بهش دادم. حالا هم دارم میرم سراغ شکر، تا به قولی که به میرآقا داده بودم عمل کنم. چون خبرش بهم رسیده که میرعماد میخواد داماد بشه…
سری با تعجب تکون دادم و گفتم: این که حاتم بخشی کردی به من ربطی نداره. مال خودته و هر طوری بخوای خرجش میکنی یا آتیشش میزنی. ولی به نظرت یکم دیر نیست واسه ی زن گرفتن این شازده ای که میگی؟ با حرفایی که تو زدی بایستی سن و سالش خیلی بیشتر از خسرو باشه. اون حالا زن داره و دو تا بچه، سومی هم که تو راهه. اونوقت این تازه به فکر زن گرفتن افتاده؟
برزو خان با یه حالتی نگام کرد و گفت: خسرو چه ربطی داره به میرعماد؟ اون پسر برزو خانه و دستش به دهنش میرسه. جدای از این زود هم زن گرفت.
رسیدیم به یه شهر کوچیک. برزو وایساد سر راه از یکی دو نفر نشونی پرسید و چند تا جعده و کوچه رو پیچیدیم و رد کردیم تا رسیدیم به خونه ای که نشونی گرفته بود. از همون بیرون پیدا بود که محقره و از در و دیفالش معلوم بود خیلی وقته کسی دستی به سر و گوشش نکشیده. از اسبهامون پیاده شدیم و برزو در زد. یکی از تو خونه فوری داد زد و صدای پاهاش میومد که داشت میدوید طرف در. معلوم بود که منتظره.
در رو باز کرد و جلدی سرش رو از میون در آورد بیرون. همینکه من و برزو رو دید با تعجب نگاه کرد و گفت: با کی کار دارین؟
حتم کردم شِکره. یه زن میونه سال بود، با چهره ای جا افتاده و زجر کشیده، ولی هنوز سیلیهای روزگار نتونسته بود همه ی خوشگلیش رو محو کنه. پیدا بود جوون که بوده خوش بر و رو بوده و میرآقا همچین دلش به حال شکرخدا نسوخته و دلیلش از گرفتن دخترش فقط ادای دین به اون بدبخت نبوده. اگه دختره زشت بود، حتم دارم بی سر و صدا راهش رو میکشید میرفت و صداش رو هم در نمی آورد که چه خبر بوده. اومده دیده دختره لقمه ی بدی نیست، ادای دین به اون خدابیامرز رو بهونه کرده و میخش رو کوفته.
برزو گفت: ننه ی میرعماد تویی؟
شکر با تعجب نگاه کرد و گفت: خودمم. میرعماد نیست اگه باهاش کار دارین.
برزو گفت: من برزوام. رفیق میرآقا. سالی یه بار آدم میفرستادم سراغتون که از احوالتون باخبر بشه.
شکر یهو جا خورد و دستپاچه گفت: خدا مرگم بده خان. ببخشین که نشناختم. بفرمایین داخل. منزل خودتونه.
بعد هم رو کرد به من و گفت: قدمتون سر چشم خانوم جان. خوش اومدین.
بعدش هم در رو چهارتاق کرد و به دو رفت توی خونه که حتمی تا ما میریم تو ریخت و پاشش رو جمع جور کنه.
برزو اشاره کرد و گفت: تو اول برو، من چند لحظه دیگه میام که اوضاعش رو به راه شده باشه.
رفتم تو. شکر جلدی با یه بقچه ی پر که نمیدونم چی توش بود از یه اتاق در اومد و بقچه رو انداخت توی اون یکی اتاق و درش رو بست.
نگاهش که به من افتاد گفت: قدم رنجه کردین خانوم. بفرمایین تو…
بعد هم با دست به همون اتاقی اشاره کرد که درش باز بود و تازه از توش اومده بود بیرون. رفتم طرف اتاق و چند لحظه بعد برزو هم اومد داخل.
با تعارفهای دست پاچه ی شکر رفتیم توی اتاق و تا نشستیم خودش هم اومد جلدی نشست کنار سماور و دوتا چای ریخت گذاشت جلومون. خواست حرفی بزنه که برزو گفت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…