قسمت ۱۷۸۶ تا ۱۷۸۸

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۷۸۶ تا ۱۷۸۸
join 👉 @niniperarin 📚
سفارشهام رو بهشون کردم و خودم رفتم که یه خونه ای یه جای دیگه گیر بیارم…
نمیشد تو دهات اطراف رفت. چون هم مراوده داشتن با این یکی دهات؛ هم اینکه رفتن غریبه تو یه دهات دیگه بدتر از موندن همینجا بود. واسه ی همین رفتم نزدیکترین شهری که بود و کلی گشتم تا یه خونه ای گیر بیارم که کس دیگه ای توش نباشه. بالاخره بعد از سه روز زیر و رو کردن همه ی محله ها یه جایی رو گیر آوردم. نقلی بود و دوتا اتاق بیشتر نداشت، ولی همین کفایت میکرد واسه ی ما.
یه گاری و دوتا قاطر هم کرایه کردم و برگشتم خونه ی شکرخدا. شکر و خاتون بار و بندیلشون رو بسته بودن آماده. شب وایسادم تک و تنها همه رو چیدم بالای گاری و خاتون هم رفت با در و همسایه خداحافظی کرد و هر کی پرسیده بود کجا به سلامتی؟ جواب داده بود اینجا به هر طرفش که نگاه میکنیم یاد شکرخدا خدابیامرز می افتیم، واسه ی همین به اصرار خویش و قومها، یه مدتی میریم خونه ی اونها توی شهر که از آبادی به دور باشیم و هوایی عوض کنیم، بلکه از بار غممون کم بشه.
صبح علی الطلوع راه افتادیم و رفتیم طرف شهر. عصر بود که رسیدیم. خاتون و شکر دوتاییشون خوشحال بودن. به قول خاتون، میگفت: یه عمری کُشتیار شکرخدا شدم که بریم شهر زندگی کنیم. میگفت شهر جای زندگی نیس. چسبیده بود به اون دهات و یه تیکه زمینی که هیچی از توش در نمی اومد. کل سال رو بایست خرحمالی اون زمین رو میکرد و آخرش هم هیچی به هیچی. هشتمون گرو نهمون بود. باز خدا پدر تو رو واسه ات نگه داره که نگذاشتی نوه ام اونجا به دنیا بیاد. حتی اگه برگردیم تو ده، باز وقتی زبون واز کرد میتونه بگه شهریه و یه چیزی بیشتر از بقیه حالیشه. لااقل اینطوری به سر و گردن از بقیه بالاتره!
بهش گفتم: آخه چه توفیری میکنه خاتون تو شهر به دنیا اومده باشه بچه یا ده؟ بعد از اینش مهمه که چقدر جنم داشته باشه.
گفت: تو که تو ده نبودی این چیزا رو ملتفت نمیشی میرآقا. همین سلیطه بگوم، زن همتیار خدابیامرز، نمیدونی چه فیس و افاده ها داشت بابت اینکه یه بار رفته بود شهر. نمیدونی بقیه زنها چه عزت و احترامی بهش میذاشتن. تازه اون یه روز بیشتر نمونده بود شهر، اومده بودن بابت درد بی درمونی که همتیار گرفته بود و آخرش طبیبهای اینجا هم ملتفت نشدن چه مرضی گرفته. دو سه سال بعدش هم سرش رو گذاشت زمین و مرد. تنها چیزی که خدابیامرز واسه ی این زن گذاشت همین اومدن به شهر بود. اصلا بابت همین شد که منم به شکرخدا اصرار کردم که بریم. ولی اون گوشش بدهکار نبود.
خاتون بغض کرد و ادامه داد: حق داشت بنده ی خدا. تو عمرش پاش رو از اون خراب شده نگذاشت بیرون، همون یه بار هم که گذاشت، هنوز نرفته جنازه اش رو آوردن. حتمی خودش یه چیزی میدونسته.
گفتم: باشه خاتون. بیخیال این چیزا شو. حالا که فعلا اینجاییم و بعدش هم ببینیم خدا چی میخواد. اگه شد که میمونیم، اگه هم نشد که به قول خودت لااقل نوه ات تو شهر به دنیا اومده.
چند روزی موندم که جاگیر بشن و رفتم هرچی مایحتاج خونه بود واسه ی مدتی که نبودم گرفتم و آوردم گذاشتم اونجا.
چند ماه مابقی هم به همین منوال گذشت تا اینکه شکر پا به ماه شد و خاتون گفت که دست تنهان و اگه یهوش شکر دردش بگیره اینا نابلدن و بایست جلدی یه قابله بیارم بالاسرش که پشیمونی به بار نیاد. واسه ی همین هم دیگه بهتره بمونم تا بچه به دنیا بیاد.
موندم…
چند روز بعدش شکر زایید. پسر. حس غریبی بود برزو خان، وقتی بعد از چند ساعت انتظار پشت در اتاق صدای گریه اش رو شنفتم و بعدش هم خاتون آورد چند لحظه دادش تو بغلم و گفت مبارکه میرآقا. اینم پسر کاکل زریت…
اون لحظه بود که انگاری درِ یه دنیای تازه ای روبروم وا شد. دنیایی یه حس شیرین با ترس مینداخت تو دلم. از یه طرف به خودم میگفتم کاش ننه ام هم میدید این نوه ی کاکل زریش رو و حسرتی که هر وقت منو میدید به زبون می آورد که “کاشکی ننه، قبل از مردنم میشد نوه ام رو ببینم” برآورده میشد.
از یه طرف هم میگفتم چه کار میخوای بکنی میرآقا؟ تو که میدونی اگه ننه ات ملتفت بشه که بی خبر از اون زن گرفتی، اونم دختر یه دهاتی که نه میشناسیش و نه اصل و نصبش رو میدونی کیه، در جا، هم عاقت میکنه و هم پس می افته و خونش می افته گردنت.
راه به جایی نداشتم برزو خان. شرایطی بود که پیش اومده بود و منم چاره ای نداشتم جز اینکه خودمو بسپارم دست جریان و ببینم که چی پیش میاد.
بهش گفتم: خوب؟ حالا همه ی این حرفا رو زدی واسه ی من که چی؟
خواست جواب بده که یکی از نوکرای خان والا اومد و گفت: کجایین برزو خان؟ خان والا خیلی عصبانیه.
گفتم: چرا؟
گفت: آخه امروز شکاری نزده. پیشکار گفت بیام خدمتتون بگم دستم به دامنتون. پس چرا امروز کاری نکردین؟ شکارهای خان یکی یکی در رفتن. حتمی تا شب، خان والا هر کی که تو اردو هست رو یکی یکی فلک میکنن به بهونه های مختلف با این خلق تنگی که دارن.
گفتم: برو بهش بگو یکی از شکارها رو خان والا زخمی کرده. ردش رو زدیم. میریم دنبالش که وقتی از پا دراومد بیاریمش!
نوکر گفت: چشم. خدا عمرتون بده برزو خان. همین الساعه بهش میگم.
به میرآقا گفتم: پاشو بریم یه چیزی بزنیم بیاریم توی اردو که دل خان والا هم خوش باشه.
بلند شد. سوار اسبهامون شدیم و راه افتادیم. گفت: میدونم کجا بایست بریم که دست پر برگردیم. دنبالم بیا…
گفتم: جوابم رو ندادی میرآقا. چرا این حرفا رو به من زدی؟
گفت: اول اینکه رفیقمی و خیلی چیزا رو تو هم به من گفتی. منم بایست به تو میگفتم که بی حساب باشیم با هم! دوم اینکه بالاخره یکی از اونایی که نزدیکن به من بایست این قضیه رو میدونستن. غیر از تو هیچکی دیگه خبری نداره از این موضوع. سوم اینکه دارم بهت میگم که اگه یه روزی من نبودم، تو حواست به اونا باشه. هرچی باشه اونا زن و بچه ی منن. میخوام این قول رو بهم بدی برزو خان.
گفتم: اون شکرخدا بود که از تو قول گرفت، اونم وقت مردن. نه تو شکرخدایی و نه من میرآقا و نه تو رو به احتضار که از من همچین قولی میخوای….
آهی کشید و گفت: مرامتو شکر رفیق. نمیخوام که تو خرجشون رو بدی. درسته خانزاده نیستم، ولی الحمدالله دارم به اندازه ای که لازمه تا بچه ام از آب و گل در بیاد. میخوام حواست بهشون باشه دورادور اگه یه روزی من نبودم که زندگیشون لنگ نمونه. داراییم رو نوشتم رو یه ورق و همه چیزش رو معلوم کردم، جاش رو هم بهت میگم که بدونی. اگه خودم بودم که هیچ، ولی میدونی که کار من روش ننوشته، یهو رفتم همراه قشون و دیگه اجل مهلت بهم نداد میون میدون جنگ. خلاصه که اگه یه روزی نبودم، چند وقتی یکبار از اون مال بهشون برسون که زندگیشون به سربالایی نخوره.
گفتم: خب چرا به زنت نمیگی یکباره؟ واسطه میزاری این وسط؟
گفت: از تو چه پنهون برزو خان، میترسم. این بندگون خدا، هم خاتون و هم شکر، تا حالا اینقدری مال و منال تو کفشون نبوده. یهو برسه دستشون هول میکنن. چشمشون میخوره به روشنایی و به سال نکشیده همه اش رو حیف و میل میکنن. گفتم که برات، چشم و همچشمی دارن با این و اون، سر زاییدن پسرم تو شهر نمیدونی خاتون چقدر حساب کتاب کرد که وقتی فلانی رو دیدم، چی بهش میگم که چشمش دربیاد. اگه مال بیاد دستش که دیگه خدا میدونه چندتا چشم دیگه رو میخواد کور کنه!
اشاره کرد به تپه سنگی که روبرومون بود. گفت: پشت اینجا یه چشمه ی کوچیک از زیر سنگهای میون تپه زده بیرون. خیلی از حیوونا میان اینجا واسه ی رفع عطش. یکیشون سهم خان والاست امشب.
گفتم: تو که اینجا رو بلدی چرا زودتر نگفتی که بساط شکار رو بیاریم پهن کنیم اینجا؟ نصف روزمون پی گشتن دنبال شکار تلف میشه تو شکارگاه خان.
گفت: انصاف داشته باش مرد. حیوون تشنه رو که شکار نمیکنن. اگه خان والا رو بیاری اینجا که یه روزه هرچی شکار هست رو میخواد نفله کنه و دیگه چیزی نمیمونه تو دشت. بعدش هم مابقی سال رو بایست بره گنجشک بزنه.
خنده ام گرفت از حرفش. راست میگفت. گفتم: باشه. راه اینجا میمونه بین خودم و خودت. فقط هنوز حالیم نشده چرا اومدی پیش من وصیت و وداع کردی. این همه آدم دیگه دور و برت هست، مطمئن.
گفت: وصیت رو بایستی به اهلش کرد. غیر از رفاقتمون و نون و نمکی که باهم خوردیم، میدونم تو خودت اینقدر داری و دستت به دهنت میرسه که چشمت دنبال مالی که بهت میسپارم نیس. هر کی غیر از تو باشه، اگه یه روزی دستش تنگ بشه یا روزگار در حقش جفا کنه و بهش زور بیاد، ممکنه دست بذاره روی امونتی که بهش میسپارم و اونوقت زن و بچه ام آواره بشن.
یه فکری کردم و گفتم: باشه. قبول.
نگاهی از سر رضایت بهم انداخت و گفت: منت گذاشتی برزو خان.
بعدش هم یهو تفنگش رو آورد بالا و یه تیر در کرد. بی هوا بود کارش. ترسیدم. گفتم: زد به سرت؟
با سر اشاره کرد به رو بروش. جایی که تیر انداخته بود. دیدم یه قوچ توی دامنه ی تپه، چند قدم لنگون ورداشت و بعدش هم افتاد.
گفت: اینم سهم خان والا واسه ی امشب.
خنده ام گرفت از تیز و بز بودنش که حواسش به همه چی هست.
گفتم: راستی، اسمش رو نگفتی چی گذاشتی؟
گفت: میرعماد…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…