قسمت ۱۷۸۵

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۷۸۵
join 👉 @niniperarin 📚
خاتون بلند شد و جلدی رفت با شکر حرف زد و اشاره کرد که برم تو.
تو اتاق که رفتم شکر با چشمهای وغ زده و تر و نگرون زل زده بود بهم. بریده بریده سلام کرد.
گفتم: وعلیک. حالا چرا اینقدر ترسیدی؟ مگه شمر جلوت وایساده؟ اینطوری که تو همین حالا این بچه رو نفله میکنی.
تا اینو گفتم زد زیر گریه. دلم سوخت براش. گفتم: نترس، هیچی نمیشه.
گفت: من بچه ام رو میخوام، نمیخوام بلایی سرش بیاد.
گفتم: مگه من نمیخوام؟ حرفایی میزنی زن.
گفت: مردم رو چکار کنیم؟ هزار جور حرف در میارن پشت سرم تا بفهمن. انگ ننگ میزنن بهم. این طفلک که مقصر نیس.
گفتم: مردم غلط کردن. خودم در دهن گشاد هرکی بخواد حرف زیادی بزنه رو میدوزم. کلی اون بیرون ننه ات حرف زد برام. حالا من اومدم جوابش رو به خودت بدم. بار و بندیل کنین و هرچی خرت و پرت دارین وردارین. من میرم چند روز دیگه برمیگردم. خودت و ننه ات رو با هم از اینجا میبرم که جلو چشم نباشین. میریم یه جای دیگه کسی نام و نشونتون رو ندونه و نشناسه که سر راحت رو بالش بزارین.
نشست رو زمین و با چشم گریون گفت: آقام چی؟!
متحیر نگاش کردم. گفتم: آقات؟ اون که به رحمت خدا رفته و زیر خاکه. نکنه میخوای اونم از زیر خاک دربیاری و راه بندازی دنبالمون؟
گفت: نه. ننه ام نمیتونه دل بکنه ازش. همینطوری هر روز غروب میره سر خاکش و یه طوری زار میزنه انگاری همین دیروز بوده که مرده. اون نمیاد همراهمون.
گفتم: نمیشه نیاد. کی میخواد نگهداری تو رو بکنه؟ من که همه اش تو سفرم و رفت و اومد. زن آبستن هم که نمیشه تنها بمونه. حالا یه چند وقت بایست مرده رو ول کنه و هوای زنده رو داشته باشه. بعدش که تو زاییدی برگرده تلافی همه ی روزایی که نبوده رو در بیاره. اصلا اگه شد خودم چند وقت به چند وقت میارمش یه فاتحه بخونه و باز برگرده.
گفت: خودت بایست این چیزا رو بهش بگی. من زبون گفتنش رو ندارم.
سری تکون دادم و بعدش رفتم جلو دستم رو دراز کردم و گفتم: یالا. پاشو برو یکم به خودت و خودم برس که جفتمون بایست قوه داشته باشیم.
خندید. دستم رو گرفت و بلند شد. اونجا بود که دیدم انگاری غیر از من سرپناه و تکیه گاهی نداره بینوا.
رفتم قضیه رو به خاتون هم گفتم. شکر درست میگفت. تا اینو گفتم بهونه ی شکرخدا رو کرد و بعدش هم شروع کرد مث ابر باهار باریدن.
غیر از شکر، حالا بایست کلی هم ناز ننه اش رو میکشیدم تا راضی بشه همراهمون بیاد. اگه همه چی عیان بود مشکلی نبود. می آوردمش شهر خودمون و هم خودم حواسم بهش بود و هم ننه ام و هم یه کلفت میذاشتم ور دستش. ولی الان نمیشد. بایست ننه اش رو حتمی میبردم که باشه کنارش.
سفارشهام رو بهشون کردم و خودم رفتم که یه خونه ای یه جای دیگه گیر بیارم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…