قسمت ۱۷۸۳ تا ۱۷۸۴

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۷۸۳ تا ۱۷۸۴
join 👉 @niniperarin 📚
دو سه ماهی به همین منوال گذشت، کسی هم از جریان خبر نداشت. تا اینکه دفعه ی آخری که برگشتم خونه ی شکر خدا، همینکه در رو زدم و رفتم توی خونه دیدم که برعکس همیشه که شکر و ننه اش گوش به زنگ بودن و تا میرسیدم شکر به دو میومد جلو راهم و زن شکرخدا جلدی اسفند میریخت رو آتیش، این بار خبری از هیچکدوم نبود!
گفتم لابد صدای در زدنم رو نشنفتن. بلند گفتم: یالله. صابخونه کجایی؟ نیستی؟
چند لحظه بعد دیدم که زن شکرخدا از تو مطبخ اومد بیرون و گفت: سلام. خوش اومدی.
انگار سر دماغ نبود. صدای سلامش که اومد دیدم شکر هم یواشکی از پشت پنجره ی اتاق سرک کشید. انگاری که میخواست من نبینمش.
رفتم جلو و گفتم: خبری شده خاتون؟ چرا شکر از تو اتاق بیرون نمیاد؟ انگاری مث همیشه سر حال نیستین جفتتون؟
چشمش گشت طرف اتاق و بعد رو کرد به من و گفت: بفرما بشین یه چای برات بریزم خستگی راه رو در کنی، اونم میاد.
اشاره کرد به ایوون. رفتم نشستم لب ایوون و تکیه دادم به ستون چوبی وسط. خاتون رفت جلدی دوتا استکان چای ریخت و آورد گذاشت جلوم و خودش هم نشست همونجا.
باز پرسیدم: چیزی شده؟
گفت: چیزی که نشده، ولی راسیاتش میرآقا، شکر یه طورایی واهمه داره اینبار از دیدنت!
با تعجب گفتم: مگه لولو خور خوره ام؟ واهمه واسه ی چی؟
گفت: منم همینو بهش گفتم. آخه یکی نیس بهش بگه آدم که از شوورش خوف نمیکنه. درسته که ما لاپوشونی کردیم زن و شووری شما دوتا رو از بقیه. ولی از خودتون که قایم نیس. ولی باز میترسه. میگه اگه میرآقا نخواد چی؟ منم بهش گفتم میرآقا از خداشه. کدوم مردی رو دیدی از اینکه ملتفت بشه زنش آبسته نارحت بشه؟
چای رو برده بودم دم دهنم که این حرفو زد. بی اختیار چند لحظه تو همون حالت موندم و هاج و واج نگاش کردم. استکان رو گذاشتم زمین.
با چشمهای گشاد شده ازش پرسیدم: بچه؟
خاتون ادامه داد: آره والا! اون همه ی هراسش از اینه که چند وقت دیگه که شکمش اومد بالا و نمایون شد، اهل آبادی براش حرف در نیارن. من البته بهشون گفتم که تو از خویش و قومهای دورمونی که خاطر خواه شکر بودی و واسه ی همینه که اینجا رفت و اومد داری و یه چیزایی هم گفتم از اینکه قراره ایشالا بعد از سال آقاش دست دخترمو بگیری و ببری. ولی خوب حساب اینو من نکرده بودم که یهو شما دوتا کارتون بالا بگیره و به این زودی شکم زنت رو بیاری بالا. اینجاش رو دیگه خودتون بایست حواستون میبود و حساب این چیزاش رو میکردین که قراره تا یکسال کسی ملتفت این موضوع نشه! حالا هم بیشتر ترسش از اینه که میگه یهو میرآقا بگه واسه ی اینکه رسوایی بار نیاد بایست بچه رو انداخت. که نه اون دلش رضاست به این کار نه من…
من هنوز هاج و واج بودم و با اسم بچه هزارتا فکر خواسته و ناخواسته یهو ریخته بود تو کله ام. خاتون هم یه نفس و رگباری داشت پشت هم حرف میزد.
یهو دستم رو آوردم بالا و گفتم: اجازه بده خاتون. چند دقیقه ساکت باش ببینم چه خبره.
چپ چپ و با ترس نگام کرد و دهنش رو بست. بلند شدم و شروع کردم همونجا قدم زدن. شکر که با گوشه ی چشم از پشت شیشه ی در اتاق داشت منو میپایید جلدی خودش رو کشید کنار و حتم دارم که رفت یه جایی قایم شد.
من دختر شکرخدا رو گرفته بودم محض دینی که به گردنم حس میکردم بابت وصیتی که وقت مردن بهم کرد. میخواستم یه باری از رو دوش این دختر و ننه اش بردارم و یه بار عذاب وجدان از رو دوش خودم. حسابی نکرده بودم واسه ی بچه داشتن از شکر. تازه میدیدم یه بار اضافه ای اومده روی گرده ام که نه راه پس دارم بابتش نه راه پیش. ولی به هیچ وجه من الوجوه نمیتونستم به ننه و آقام بگم که چنین غلطی کردم و حالا یه بچه هم به غلطام اضافه شده!
خاتون گفت: به چی فکر میکنی میرآقا؟ همه مژدگونی میدن وقتی ملتفت میشن زنشون آبستنه. تو رفتی توی خودت؟
زن شکرخدا با وراجیش نمیذاشت درست فکر کنم. چند قدم اینور و اونور رفتم به خودم گفتم: خربزه ایه که خوردی میرآقا و بایستی پای لرزش بشینی. ولی فکرت رو درست به کار بنداز که هرچی میشه لرزش کمتر باشه. بخوای یا نخوای حالا بچه ات تو شکم دختر شکرخداست. همونی که وقت مردن امید داشت مرد باشی و دست زن و بچه اش رو بگیری. این سازی که زدی، خواه نا خواه چند وقت دیگه صداش در میاد و بدجوری هم در میاد. نمیتونی لاپوشونی کنی.
برزو برگشت یه نگاهی بهم انداخت و گفت: گوشت با منه حلیمه؟ خوابت نبره پشت اسب؟
گفتم: گوشم با توئه و دلم با اون دخترک بینوا.
ناخواسته اشک تو چشمام جمع شد و گفتم: حتم دارم اینقدر زعفرون و آویشن به خورد اون شکر بدبخت داده که بچه اش رو بندازه. رحم ندارین شما مردها. خیالیتون نیس یه زن همینکه ملتفت میشه داره ننه میشه چه حالی داره. حالیتون نیس دست و پا زدن یکی که داره تو دلت و کنار قلبت تکون تکون میخوره چه معنی داره. همینکه اون زبون بسته افتاد رو خشت بادی به غبغب میندازین و سینه میدین جلو که انگاری شاهکار کردین. اگه هم دلتون رضا نباشه به اومدنش، مث زگیلیه که بایست سوزوندش. زجرش برای ماست و نگاش واسه شما. حالا اگه بچه ات جلو چشمت به دنیا بیاد و از دستت بگیرن بزارن تو دومن یکی دیگه و حق هم نداشته باشی که بگی ننه اشی ببین چه حالی داره. قابل قیاس نیس با هیچ دردی…
برزو گفت: باز زدی به صحرای کربلا؟ هرچی از دهن من بیاد بیرون بالاخره تو یه ربطیش میدی به خودت. این حرفا کدومه میزنی؟ بچه ای که هنوز یکی دو ماه هم نیس که اومده تو شکم ننه اش که هنوز آدمیزاد نیس. کدوم حس و حال؟ حالا خوبه همین یه کار از دست مردا برنمیاد، یه طوری پیچ و تابش میدین انگاری چه خبره. اتفاقا همونوقت به میرآقا گفتم راست و راه میبردیش دخترک رو پیش یه دلاک میگفتی بچه رو نمیخوای. خودش بلد بود چه کار کنه. جلدی راحتت میکرد که نخوای این همه بار اضافه به کول بکشی.
میرآقا گفت: دلم نیومد. اتفاقا همین فکر هم به سرم زد. ولی راضی نشدم به این کار. به خودم گفتم تو این همه همراه قشون رفتی جنگ و آدم نفله کردی. حالا چطور از پس این یکی که هنوز هم نه به داره و نه به بار برنمیای؟ ولی دیدم نه. نمیتونم. هرچی بود این از خون خودم بود. همینطوریش کشتن شکرخدای بی گناه، عذابم میداد. این بچه که دیگه بی گناه تر از اون بود و از خودم. اگه میکشتمش دیگه تا ابد خواب راحت نداشتم.
آخرش به این فکر کردم که هرچی باشه نمیشه شکر و ننه اش رو بزارم اونجا جلوی چشم اهالی بمونن که هم خودم لو برم و هم یه سرکوفتی باشه واسه ی اونا که قبل از سال شکرخدا دخترش شوور کرده. بایست از اونجا میرفتیم، ولی شهر خودمون هم نمیشد اومد.
به خاتون گفتم: برو به شکر بگو نترسه. میرم تو اتاق چند کلوم میخوام تنها باهاش حرف بزنم.
خاتون بلند شد و جلدی رفت با شکر حرف زد و اشاره کرد که برم تو.

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…