قسمت ۱۷۷۸ تا ۱۷۸۲

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من۱۷۷۸ تا ۱۷۸۲
join 👉 @niniperarin 📚
همه مون سبک تر که شدیم زن شکرخدا گفت: خدا به تو و آقات خیر بده. کم پیدا میشن تو این دوره و زمونه که سراغ از حال هم بگیرن علی الخصوص اگه فاصله هم زیاد باشه. همینکه آقات گفته سر راه یه سراغ از رفیق قدیمش بگیری، یعنی هنوز تو این دنیا جوونمرد هم پیدا میشه. بهش سلام ما رو برسون و بگو شکرخدا که رفت، ولی خدا سایه ی تو رو بالاسر زن و بچه هات نگه داره. همینکه به فکرش بودی روح اون و دل ما رو شاد کردی.
بعد هم رو کرد به دخترش و گفت: شِکر، ننه برو یه چیزی واسه ی شوم حاضر کن، مهمون سر گشنه نذاره زمین.
شکر بلند شد و از اتاق رفت بیرون. گفتم: اسباب زحمته موندنم. همینکه از احوالتون با خبر شدم بازم خدا رو شکر. میرم امشب.
اخمهاش رو کشید تو هم و گفت: سفره ی ما خالی بوده همیشه، بعد از شکرخدا هم خالی تر شده، ولی اونقدری هنوز محتاج نشدیم که هیچی نداشته باشیم بذاریم جلوی مهمون. رنگین نیست، ولی در حد بضاعت خودمون هست. ناراحت میشم اگه تعارفم رو رد کنی. یه شب رو میشه بد گذروند. راهت طولانی بوده، خستگی در کن، فردایی، پسفردایی، هر موقع خودت صلاح دونستی برو.
یه کمی فکر کردم و گفتم: قصدم از رفتن، کم کردن زحمت بود، نه در اومدن از خجالت شکم. رنگ سفره به صفای صاحبخونه اس، نه شله و گوشت بریونش.
خوشحال بلند شد از جاش. گفت: میرم کمک شکر کنم. خستگی در کن که خستگی راه تو صورتت پیداست. راحت باش اینجا. خیال کن خونه ی خودته.
رفت بیرون. تا وقت شام، کلی با خودم کلنجار رفتم. اگه میخواستم یه پولی بدم دستشون من باب کمک، بهشون برمیخورد و ناراحت میشدن. اگه هم میگفتم که این پول قرض آقام بوده به شکرخدا، بازم ملتفت دروغم میشدن. هرچی فکر کردم، راهی به نظرم نرسید که بشه کمکی به این بندگون خدا کرد که مسبب بدبختیشون حالا نشسته بود پای سفره ی شامشون.
وقت شام باز غرق همین فکرا بودم که یهو نمیدونم چی شد زبونم رو گاز گرفتم و لقمه پرید توی گلوم. زن شکر خدا جلدی سر دخترش داد زد که بزن تو کمرش خفه نشه بنده ی خدا. خودش هم یه کاسه آب ریخت و پشتبندش داد دستم.
همون موقع که شکر داشت میزد پشتم، یهو یه حسی اومد سراغم و این فکر رو انداخت تو سرم که اگه این دختر زن تو بشه، دیگه کمک به اینا هر وقت هر موقع دلیل نمیخواد. میشی شوور این دختر و هم رفت و اومدت توجیه داره و هم تنور زندگی اینا از آتیش نمی افته!
صبح که شد رفتم سراغ زن شکرخدا و گفتم: چند روزی میخوام بمونم بیشتر، اجازه ی موندن بهم میدین؟
نگاهی بهم انداخت با استیصال و گفت: قدمت به چشم. اینجا خونه ی خودته. بمون تا هر وقتی که میخوای!
پیدا بود خیلی خوشحال نشده و از همون لحظه عزای پر کردن شکم منو گرفته و اینکه حالا چی بایست جلوم بزاره تا هستم.
گفتم: فقط بایست یه رخصتی بهم بدی. نمیخوام از حرفم ناراحت بشی.
زل زد تو دهنم. گفتم: شام و ناهار این چند روز با من. نه از بابت اینکه سفره ی شما ساده باشه. فقط از این جهت که منم میخوام سهمی داشته باشم تو شادی روح اون مرحوم.
خواست نه بیاره تو کار که با اصرار بالاخره قبول کرد. رفتم از خونه بیرون به بهونه ی پیدا کردن مایحتاج و اینکه سری بزنم به قبرستون و فاتحه ای برای شکرخدا بخونم. ولی واقعیت، همه ی فکرم این بود آیا بایست دخترش رو خواستگاری کنم یا نه. آخه هنوز چهلم شکرخدا هم نشده بود چه رسه به سالش. خیلیها اینو جسارت و بی شرمی میدونن که تا سال مرده سر نیومده و رخت عزا از تنشون در نیاوردن بخوان تو یه جشنی شرکت کنن، چه رسه به اینکه اون جشن عروسی دختر خود مرده باشه.
کلی فکر کردم و آخر سر تصمیمم رو گرفتم و رفتم سراغ زن شکر خدا. ازش خواستم که بشینه به حرفام گوش بده و محض احترام روح شوورش تا حرفم تموم نشده هیچی نگه. با اینکه تعجب کرده بود از حرفم ولی قبول کرد.
نشستیم توی اتاق و شروع کردم به گفتن از همه دری. جونم بالا اومد تا برم سر اصل مطلب. بهش گفتم راسیاتش اومدن من به اینجا فقط محض احوالپرسی آقام از شکرخدا نبوده.
تعجب کرد از حرفم. پرسید قضیه چیه؟
گفتم: راستش آقام پای اومدن نداشت، خودم رو فرستاد. من اومده بودم که دخترت رو خواستگاری کنم برای خودم، که تا رسیدم دیدم عزادار شدین. روم نشد همون موقع اصل مطلب رو بهتون بگم. ولی الان کلی فکر کردم و دیدم بایست کارم رو نیمه تموم نزارم و رسم و رسوم خواستگاری رو به جا بیارم.
زن شکرخدا از تعجی دهنش واز مونده بود و زبونش بند اومده بود. گفتم: میدونم تازه سیاه پوش شدین و حالا وقت این حرفا نیست. ولی هرچی با خودم حساب کردم دیدم اتفاقا حالا وقتشه. به هر حال این دختر بایست شوور کنه و اینطوری یه باری از رو دوش خودت و اون ورداشته میشه. میتونیم صیغه ی محرمیت رو بخونیم و سال شکرخدای خدابیامرز که رسید، بعدش میون مردم اعلام کنی که دخترت شوور کرده.
آب دهنش رو قورت داد و گفت: والا نمیدونم چی بایست بگم. از یه طرف نمیشه به قول و قراری که آقات و شوور خدابیامرزم با هم داشتن پشت پا زد و نه آورد، از طرفی هم اگه صدای خنده ای از تو این خونه بلند بشه، همین اهالی میان تف و لعنتمون میکنن که کفن اون خدابیامرز خشک نشده اینقدر هول بودیم که جلدی دختر شوور بدیم. دیگه خودت میدونی جوونمرد در دهن مردم رو که نمیشه بست. تازه اینطوری هزارتا حرف در میاد پشت این دختر یتیم.
گفتم: میدونم همه ی این حرفا رو. واسه ی همین گفتم فعلا بمونه مسکوت میون خودمون، بعد که سال اون خدابیارمز رد شد، علنی میکنیم که حرفی هم توش نباشه.
مردد یه نگاهی کرد و گفت: والا شما که صاحب اختیاری. ولی بایست یه سوالی هم از خود شِکر بپرسم. هرچی باشه اون قراره زندگی کنه با شما نه من.
گفتم: خوب کاری میکنین. بپرسین ازش. هر طور شما بگین و جوابتون هرچی باشه، من به روی چشم میزارم.
بلند شد و از اتاق رفت بیرون. توی صورتش مخفی میکرد که نشون نده ولی شور و شعف رو میشد تو تموم تنش دید.
حتم داشتم که قبول میکنه. خوشحال بودم که با این کار دینی که به گردنم میدیدم بابت مرگ شکرخدا رو میتونم جبران کنم. ولی از طرفی هم بایست حواسم میبود که کسی تو شهر و دیار خودمون و علی الخصوص ننه و آقام بویی نبرن از این ماجرا که تا آخر عمر نفرینم میکردن که چرا رفتم از یه دهات و از یه خونواده ای که جد اندر جدشون رو نمیشناختم دختر گرفتم و آبروی آبا و اجدادیشون رو بردم.
زن شکرخدا اومد تو. زل زدم بهش. گفتم: هان؟ چی جواب داد؟ راضیه؟
رفت اونور اتاق و از توی طاقچه یه قندون ورداشت آورد و گرفت جلوم. توش نقل بود.
گفت: بفرما دهنت رو شیرین کن. مبارکه انشالله.
یکی برداشتم و خندیدم. گفتم: مقدمات خاصی نمیخواد خاتون. همینکه یه آدم مورد اطمینون باشه که خطبه رو بخونه کفایت میکنه.
گفت: چندتا خورده ریز نگه داشته بودم واسه چنین روزی. اونا رو حاضر میکنم، واسه ی خطبه هم یکی رو میشناسم که دهنش چفت و بست داره. میگم بیاد برای فردا.
رفتم یکم خرت و پرت و زرت و زبیل خریدم واسه ی فردا که خیلی هم سوت و کور نباشه، خاتون هم یکی رو صدا کرد اومد واسه ی خوندن خطبه.
همه چی خیلی جمع و جور تموم شد.
شِکر طفلک خودش مونده بود چطور یه شبه همه چی از این رو به اون رو شد و اصلا حالیش نشد چی شد که شوور کرد. خودش بعدها بهم گفت که اون روز اصلا ملتفت نشده که چی به چیه. بهش گفتم خب ننه ات که اومد باهات حرف زد روز قبلش و گفت که من ازش خواستم که زنم بشی و تو هم قبول کردی. بهم گفت ننه ام هیچی به من نگفت. فقط اومد پیشم و گفت به نظرت پسر این رفیق آقات که اومده اینجا آدم معقولیه؟ منم جوابش گفتم به نظر که معقول میاد. حالا تو ذاتش چیه و چطور آدمیه رو که خدا میدونه. ما که یکی دو روز بیشتر نیست دیدیمش.
بعدش هم ننه اش گفته بود همینکه معقوله خوبه و از مطبخ اومده بود بیرون. فرداش هم قبل از اینکه محرممون کنن به هم، چیزایی که میخواسته بود واسه ی سفره ی عقد بچینه رو داده بود به خودش که بیاره تو اتاق و سفارش کرده بود با سلیقه بچین. شکر که ازش پرسیده بود اینا برای چیه؟ گفته بود میخوام آقات رو خوشحال کنم!
اون یارو رو که خطبه رو خوند، تا آورد تازه بهش گفته بود قضیه از چه قراره و شکر رو هول هولکی آورده بود سر سفره نشونده بود. حتی پیرهن سیاهش رو هم در نیاورده بود. یعنی ننه اش نگفته بود بهش که در بیاره. هیچ سرخاب سفیدآبی هم نکرده بود. با این حال خودش ذاتا خوشگل بود. نیازی نداشت به این چیزا. گفته بود درسته قراره عروس بشی ولی یادت باشه که هنوز چهله ی آقات هم سر نرسیده، نمیخوام آبروم جلوی عاقد بره.
به اصرار من که دیدم با رخت سیاه اومده نشسته سر سفره ی عقد و اینکه گفتم شگون نداره اینطوری، دیگه گذاشت شِکر بره و رخت عزاش رو دربیاره.
غروب که شد، به زن شکرخدا گفتم که دیگه صیغه ی محرمیت رو خوندیم. من میرم و چند وقت دیگه باز میام بهتون سر میزنم. قبول نکرد!
گفت: درسته که دیگه از حالا دوماد من شدی و شوور دخترم. ولی بی تعارف بهت بگم میرآقا، این رسمش نیس. از راه رسیدی و دخترم رو بهت دادم، درست. ولی من نه آقات رو دیدم تا حالا و نه خودت رو میشناسم! اگه هم قبول کردم محض خاطر دخترم بوده و همینقدر شناختی که توی این یکی دو روزه ازت داشتم. به نظرم آدم خوبی اومدی واسه ی همین نه نیاوردم تو کار. ولی نمیتونم اطمینون کنم که بزارم به این زودی بری. اومدیم و رفتی و دیگه خدای نکرده برنگشتی. اونوقت چی؟ یه اسم رو دخترم گذاشتی و رفتی. خواه ناخواه بعد از یه مدت مردم ملتفت میشن که شکر شوور کرده. اونوقت دیگه اگه زبونم لال خبری ازت نشه، شکر هم خونه نشین میشه تا وقتی گیسش بشه رنگ دندوناش.
دیدم نگرانه. گفتم: باشه خاتون. محض خاطر تو و اینکه خیالت راحت بشه یکی دو روز دیگه هم میمونم و بعد میرم.
شب شام مفصلی حاضر کردن و بعد از شام خاتون گفت: ایشالا که مبارک باشه. رختخوابتون رو انداختم تو اون اتاق بغلی. دستمال هم گذاشتم زیر تشک! خودمم میام گوش وامیستم پشت در!
سرخ و زرد شدم از حرفاش. بی اینکه حرفی بزنم بلند شدم و سرخ و زرد شدم از حرفاش. بی اینکه حرفی بزنم بلند شدم و رفتم توی اون اتاق، دراز کشیدم و لحاف رو کشیدم رو سرم!
آفتاب که افتاد رو صورتم از خواب پریدم. شِکر تو اتاق نبود. تندی بلند شدم، رختهام رو تنم کردم و رفتم از اتاق بیرون. زن شکرخدا نشسته بود میون حیاط سر تشت و داشت رخت میشست. چشمش که به من افتاد با روی گشاده سلام و علیک کرد و همینطور که نیشش واز بود گفت: اغر به خیر میرآقا.
سرم رو تکون دادم. روم نمیشد بلند حرف بزنم. گفت: شِکر صبح زود پا شد. خانومیه زنت. ناشتایی رو چیده برات تو اون اتاق. حاضره. خودش هم تو مطبخه. تا یه آبی به سر و صورتت بزنی میگم بیاد با چایی تازه دم.
آروم گفتم: خیلی ممنون.
راه افتادم برم طرف مستراح که گفت: راستی، امونتی دیشب رو هم ازش گرفتم. خیالت راحت!
بعد هم نیشش واز شد. هیچی نگفتم و رفتم.
وقت ناشتایی شکر با دوتا استکان چایی اومد تو اتاق. سرش رو زیر انداخته بود و خجالت میکشید تو روم نگاه کنه. شرم و حیا داشت. خود منم دست کمی نداشتم از اون. سر سفرهف به اندازه ی چند تا تک و تعارف معمول، فقط با هم حرف زدیم. صبحونه رو که خوردم، بلند شد که سفره رو جمع کنه، گفتم: من امروز بایست برم!
مکثی کرد، ولی چیزی نگفت و بعدش دوباره به کارش ادامه داد.
گفتم: مجبورم. بایست برم که کار و بارم رو ردیف کنم، ولی زود برمیگردم. نگرون نباش.
آهی کشید و گفت: هر طور صلاح میدونین آقا!
بعد هم از اتاق رفت بیرون. حالش رو که دیدم، دلم به حالش سوخت. نتونستم با خودم کنار بیام. گفتم جایی که فعلا کار مهمی نداری میرآقا، یکی دو روز دیگه هم بمون که این تازه عروس، دلش پیر نشه همین اول کاری.
خلاصه که سه روز دیگه هم موندم و بعدش دیگه راهی شدم. اگه نمیرفتم غیبتم توی قشون شاهی زیاد میشد و فی الفور یکی جام رو میگرفت.
یکماهی موندم توی قشون و باز برگشتم. غر غرهای زن شکر خدا بماند ولی تا رسیدم انگاری دنیا رو داده باشن به شکر.
دو سه ماهی به همین منوال گذشت، کسی هم از جریان خبر نداشت. تا اینکه دفعه ی آخری که برگشتم خونه ی شکر خدا، همینکه در رو زدم و رفتم توی خونه دیدم که….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…