قسمت ۱۷۷۰ تا ۱۷۷۱

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۷۷۰ تا ۱۷۷۱
join 👉 @niniperarin 📚
شاباجی گفت: دنیا همینه خواهر. هزاری هم سر باشی از امثال فخری و بر و رو داشته باشی و از هر انگشتت یه هنر بریزه، فایده نداره. هنر اونا خویش و قوم و ننه و آقاشونن. از اونا نباشی به چشم امثال خان و میرآقا نمیای. حالا تو بشین بگو اون زشت بود و من خوشگل، اون سگ اخلاق بود و من خوش اخلاق، فایده نداره. اون آقاش یه کاره ای بوده تو دم و دستگاه سلطنت و تو آقات چوپونِ خان والا. غیر از اینه کل مریم؟ اگه بیراه میگم بگو.
گفتم: بیراه که نمیگی خواهر ولی بالاخره بایست از یه جایی رفت جزو این دارو دسته دیگه. حلیمه هم میخواسته همین کارو بکنه. ولی راهشو بلد نبوده. شده زن خان به خیال خودش ولی برزو هنوز به چشم کلفت نگاش میکرده. کلفت و نوکر جماعت هم جزو مایملک اربابه. میخواسته یه شیکم براش بزاد که کارش راه بیوفته و بعدش هم بچه اش رو ظفت و رفت کنه، که به خواسته اش هم رسیده.
رو کردم به حلیمه و گفتم: ناراحت نشو خواهر از این حرف، ولی عین واقعیته. به قول خودت اون فخری که یعنی از خودشون بوده بعد از چند سال از چشم برزو افتاده و براش شده عین در و دیفال عمارت، تو که دیگه از اونا هم نبودی.
حلیمه که بغض گلوش رو گرفته بود گفت: اصلا هم اینطور نیس. کاری به این ندارم که برزو خان در حق من بد کرد یا خوب. ولی من میخواستم که بچه ام مث من و آقام بدبختی نکشه و سرکوفت نخوره، که همینم شد. اونم شد خان، نه نوکر. کسی بهش نگفت کلفت زاده اس، همه میگفتن خانزاده. همینم واسه من بس بود.
شاباجی گفت: اینا که داری میگی هزارتا اما و اگر توشه. مثلا اگه تو نرفته بودی تو عمارت بزای، یا اگه فخری دختر نزاییده بود یا هزارتا چیز دیگه، اونوقت دیگه خسرو خان که خسرو خان نبود. اگه دختر زاییده بودی که دیگه هیچی. اونم میشد یه کلفتی تو قلعه ی خان. یا اگه فخری پسر زاییده بود، همین خسرو خان هم میشد یه چوپون وردست آقات. هرچی باشه اصل و نسب تو این آدما خیلی مهمه. مگه همین شاه رو ندیدی؟ پدر و پدر جدش همه شاه بودن، ننه هاشون هم از خونواده های اصل و نصب دار دور و برشون. اوناییشون که از تو حرمسرا و از میون کلفتهایی که سر خوشگلی شدن زن شاه در اومدن، یا مُردن یا اگه موندن شدن گاریچی دربار. غیر از اینه؟
حلیمه که سرخ شده بود گفت: اینایی که داری میگی واسه ی اوناست نه من. برزو با من اینطوری نبود. اتفاقا همون شب تا پیرمرد اون حرفا رو زد برزو گفت: ببین پهلوون، جوون بودم و خام. میرآقا هم هی تو گوشم خوند و خوند تا آخر، به اصرار خودش قدم آخر رو ورداشتم و از فخری خواستگاری کردم. نه اینکه قبلش عاشقش نباشمها! اتفاقا یه مدت از خواب و خوراک افتاده بودم محض خاطرخواهیش. ولی بعدا یه چیزایی دیدم که کم کمک سرد شدم و خودش آبی ریخت رو آتیشم. ولی همون موقع ها بود که میرآقا شروع کرد به اصرار. اگه میدونستم خودش هم خاطر خواهه، پا پس میکشیدم. حالا که دیگه گذشته اون دوران و ماییم و یه راه رفته ای که نمیشه برگشت. ولی اگه میشد برگردیم به اون روزا، میرفتم سراغ یکی از همین دخترایی که ناز و اداشون اون اندازه نیس. از همینایی که تو هر خونه ای پیدا میشن و ادعای فرنگ مآبیشون نمیشه.
با این حرفش یهو انگاری آبی ریختن رو آتیشم و تازه قند هم تو دلم آب شد. میدونستم داره سر بسته منو میگه. یعنی اگه برمیگشتیم به اون دورون حاضر بود منو به فخری ترجیح بده و دور اونو خط بکشه. همونوقت حسرت اینو خوردم که چرا نمیشه به عقب برگشت و باز زندگی رو از نو زندگی کرد. آخ که اگه اینطور میشد، حالا شده بودم خانوم عمارت و هر کاری دلم میخواست میکردم. حتی همون یه لحظه فکر کردن بهش هم خون می آورد تو رگم. بیخود نگفتن که وصف العیش، نصف العیش. میتونستم روزها با این خیال سر کنم و از جام تکون هم نخورم.
پیرمرد گفت: خیال میکنی برزو خان. اینا حرف الانته. اگه همین امروز گردونه ی عمر رو عکس میچرخوندن و برمیگشتی به اون روزا، بازم همین کاری رو میکردی که کردی. الانه که چهارتا پیرهن بیشتر پاره کردی و شدی این برزو خانی که اینجا نشسته. اون موقع بازم جوون بودی و خام. پس بیخودی حسرت اون روزا رو نخور.
استکانش رو پر کرد و گفت: عوض حسرت اینو بخور که گذشته رو میشوره و میبره. همین الان و حال حالات رو عشقه.
برزو استکان رو برداشت و سلام داد و رفت بالا.
پیرمرد نوش داد و گفت: راستی، نگفتی چی شد راه گم کردی؟ عجله ات واسه چیه که فردا میخوای بری؟ بمون یکی دو روز، خستگی در کن، صفایی کنیم با هم و بعد راهی شو.
برزو گفت: نمیشه. بایست زود برم که زود هم برگردم. نپرس واسه ی چی، ولی بدون که کار واجبی پیش اومده. وگرنه میموندم یکی دو روز.
پیرمرد گفت: ایشالا که خیره. میدونم که از من کاری ساخته نیست، وگرنه حتمی بهم میگفتی. برای همینه که نمیگم همراهیت کنم.
برزو گفت: نه پهلوون. کار فقط کار خودمه، نه هیچ کس دیگه. حالا هم پیک آخر رو بریز و بعدش هم یه سری بزن ببین این ضعیفه که همرام بود جاش ناخوش نباشه. صبح آفتاب که زد بایست راهی بشیم.
پهلوون چشمی گفت و استکان برزو رو پر کرد.
فرز رفتم توی اتاق و دراز کشیشدم و لحاف رو کشیدم روم. فانوس رو هم روشن گذاشتم بالاسرم که پیرمرد از بیرون ببینه و نخواد بیاد توی اتاق. صدای در اتاق بغلی که اومد چشمام رو بستم.

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…