قسمت ۱۷۶۵ تا ۱۷۶۷

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من ۱۷۶۵ تا ۱۷۶۷
join 👉 @niniperarin 📚
گفت: قرار شد حرف نزنی اینجا. دندون سر جیگر بزار تا بریم تو بعد شروع کن. یادت باشه جلوی این پیرمرد هیچی نمیگی!!
چندتا اتاق دور تا دور حیاط بود. برزو انگاری همه جا رو بلد بود و میدونست کجا بایست بره و چه کار باید بکنه. صاف رفت طرف یکی از اتاقها، چفتش رو واز کرد و رفت تو. به منم اشاره کرد برم تو.
اتاق چیده و تمیز بود. فقط یه نموره خاک روی فرش و مخدع هایی که دور چیده شده بود نشسته بود و دست که روی چراغ توی تاقچه میکشیدی رد انگشتت پیدا میشد.
پیرمرد اومد دم در و گفت: کبریت همونجا کنار چراغه. روشنش کنین.
برزو گفت: با اینکه خیلی ساله نیومدم ولی مث همونوقتهاس. همونهایی که بود هنوز سر جاشه.
پهلوون گفت: چند سال منتظرت بودم. منتظر تو و میر آقا. ولی بعدش بهم گفتن اون بنده ی خدا عمرش به دنیا نبوده. چرا وایسادین؟ بشینین تا یه چیزی حاضر کنم و بیام.
خان نشست. منم با فاصله نشستم اونورتر. پیرمرد چند قدم رفت و باز دوباره برگشت. گفت: راستی، اون امونتی که اون روز آخر که اومده بودی دادی بهم، هنوز همونجاست. سر جاشه، پشت پرده. اگه لبی تر میکنی که یه تاره ماست و خیار درست کنم بیارم.
برزو سیگارش رو آتیش کرد و گفت: حالا درست کن، اونو نخوریم، ماست و خیارش رو که میخوریم!
پیرمرد یه بشکن زد و گفت: ای به چشم. بعد هم همونطور بشکن زنون شروع کرد یه چیزی خوندن و با قر و فر رفت!
براق شدم به برزو خان که چشماش رو نیمه بسته بود. گفتم: ببینم یه شب اومدی اینجا که بشینی با این پیرمرد تو اتاقی که من هستم زهرماری بخوری؟ خودتون به جهنم، این یارو نمیگه این زن کیه که باهات اومده اینجا و حاضره بشینه اینجا تو این اتاق کنار تو و یه مرد غریبه که نمیشناسه و شاهد مستیشون باشه؟ صبح که مستیش پرید هزارتا حرف پشت سرم نمیزنه؟ باریک الله به غیرتت برزو خان.
برزو چشماش رو واز کرد و گفت: اولا که کی گفته قراره ما زهرماری بخوریم؟ دوما که گیرمم که خوردم، کی گفته قراره با این پیرمرد بشینم بخورم؟ سوما گیرمم که با این پیرمرد بخورم، کی گفته که تو قراره تو این اتاق بمونی؟
گفتم: لابد میخوای منو تو این خونه ای که نمیشناسم و نمیدونم کی توش هست و کی توش نیست بفرستی تو یه اتاق دیگه، هان؟ بعدش هم مست کنی و بیوفتی لایعقل، حالیت نباشه چی دور و برت میگذره، منم تو یه اتاق دیگه، تو هم ملتفت نباشی تا صبح چه اتفاقی یهو واسه من بیوفته! بازم ماشالله به غیرتت.
خواست حرفی بزنه که یهو سر و کله ی پیرمرد پیدا شد، با یه مجمع بزرگ تو دستش. گفت: همه چی حاضره پسر. شما مشغول بشین، منم بعدش میام. جای میرآقا خدابیامرز هم خالی…
مجمع رو گذاشت وسط اتاق و رفت بیرون. برزو خان گفت: یه شب اینجاییم و فردا صبح میریم. گوشت تلخی نکن که اوقاتم تلخ میشه. نمیخوام با این پیرمرد که هستم اون روی سگیم بیاد بالا. بهترین اوقاتمون با میرآقا اینجا گذشته کنار این پهلوون. میخوام حالا که بعد از چندین و چند سال باز اومدم سراغش، صبح همون طوری برم از اینجا که وقتی قدیم میومدم. نمیخوام کاری کنی که مجبور بشم خنده رو از رو لبش بگیرم. دیگه معلوم نیست کی بتونم بیام اینجا و اگه بیام عمر این پیرمرد که آفتاب لب بومه کفاف بده باز ببینمش.
یه آهی کشیدم و گفتم: باشه برزو خان. بازم هرچی تو بگی. ولی یادت باشه که به خاطر این پیرمرد هزارتا حرف بهم زدی که لحظه ی آخری که میخوای از پیشش بری حالش خوب باشه و دلش خوش. ولی منی که زنت بودم نه حالم خودم برات مهم بوده نه حال دلم. دل منو خون کردی که یه عالمه آدم دیگه که شاید سال به سال نبینیشون ازت دلخور نباشن!
برزو نفسش رو با شدت داد بیرون و سیگارش رو آتیش کرد. چند تا پک قایم بهش زد و اشاره کرد به مجمع و گفت: شومت رو بخور.
چندتا قرص نون توی مجمع بود و یه تاره ماست و خیار و یه کاسه گردو و کشمش. خواستم نخورم و قهر کنم. ولی دیدم چه فایده؟ نخورم این دوتا میشینن همه اش رو سگ خور میکنن و کیفشون رو میبرن و من میمونم گشنه! واسه ی همین مشغول شدم. گردوها و کشمش ها رو مشت کردم ریختم لای یه چارک نون و بعدش لقمه ام رو تا ته فرو کردم توی ماست و خیار و نمیدونم چطور لقمه ی به اون بزرگی و پر و پیمونی رو هل دادم تو دهنم.
برزو با تعجب و چشمهای گرد شده خیره مونده بود به غذا خوردن من. گفت: از قحطی در اومدی؟ خفه نشی. به خودت رحم کن لااقل. گفتم یه لقمه بخوری تا شوم برسه!
پیرمرد اومد تو درگاهی و گفت: اجازه هست؟
برزو بهش اشاره کرد بیاد داخل. چندتا سیخ کباب تو دستش بود. اومد گذاشت لای نونها. داشتم خفه میشدم. به زور لقمه رو دادم پایین.
پیرمرد گفت: بسم الله. مشغول شین…
بعد هم یه لقمه گرفت داد دست برزو.
برزو به من نگاه کرد و گفت: سیر که نشدی؟
داشت طعنه میزد. دلم میخواست دهنم رو واز کنم و هرچی از دهنم در میاد بهش بگم. ولی چون گفته بود جلوی پیرمرد حرفی نزنم، زبون به کام گرفتم.
شومشون رو که خوردن برزو به پیرمرد اشاره کرد. پهلوون بلند شد رفت پرده ی ته اتاق رو پس کرد و یه شیشه ی بزرگ رو آورد گذاشت جلوی برزو.
برزو گفت: یه اتاق برای این زن خالی کن، رختخواب هم بزار تو همون اتاق. بایست بخوابه صبح میخوایم بریم.
پهلوون گفت: سه تا اتاق دیگه هست که همه اش خالیه. توی همه اش هم رختخواب به اندازه ی کافی هست. هر اتاقی که خواست بگه تا همونجا براش رختخواب پهن کنم.
بلند شدم. گفتم: نمیخواد. خودم میرم!
پیرمرد خواست بلند بشه، برزو گفت: بشین. خودش بلده. از پسش برمیاد. بشین که حرف زیاد دارم باهات امشب.
پیرمرد دستش رو گذاشت رو چشمش و گفت: رو چشمم. هرچی تو بگی.
با تلخی به برزو نگاه کردم و از اتاق رفتم بیرون.
نگاهی به دور و بر حیاط انداختم. سه تا اتاق دیگه بود که در همه شون بسته بود. فانوس توی طاقچه ایوون رو ورداشتم و رفتم که نگاهی به اتاقها بندازم. اولیش کنار همین اتاقی بود که توش بودیم. درش رو واز کردم و فانوس رو گرفتم بالاسرم. کوچیک بود و در و دیفالش یه جاهایی ترک ورداشته بود و پیدا بود پیرمرد خواسته سر دستی ترکها رو بگیره و همینطوری یه چپه گِل مالیده بود روی ترکها که افاقه نکرده بود و باز درز دیفال واز شده بود. یه فرش کهنه کف اتاق بود و یه لحاف و پشتی، تا شده اخر اتاق بود کنار دیفال. بوی نم و نا میومد و تیرهای سقف هم تار عنکبوت بسته بود.
نمیتونستم تو این اتاق بخوابم. در رو پیش کردم و رفتم سراغ اون دوتای دیگه. اما اون دوتا بدتر از این یکی بود. چاره ای نبود بایستی میرفتم و این یه شب رو هر طوری بود توی همون اتاق سر میکردم. از جلوی اتاقی که برزو و پیرمرد توش نشسته بودند که رد شدم، زیر چشمی نگاهی انداختم به داخل. برزو لم داده بود و پیرمرد زهرماری رو داشت میریخت تو استکانهایی که گذاشته بودند جلوشون. جلدی از جلوی در رد شدم که منو نبینن و وایسادم کنار در و تکیه دادم به دیفال. محضض اینکه حوصله ام سر نره بدم نمی اومد یکم فال گوش وایسم.
پیرمرد گفت: یادش به خیر برزو خان. چه شبهایی که اینجا صبح کردیم با تو و میرآقا. اون وقتها یادمه تو چشمت دنبال فخرالملوک خانم بود و میرآقا حرصت رو میخورد که هی امروز و فردا میکردی. چی شد آخرش گرفتیش؟
گوش تیز کردم. برزو گفت: به سلامتی…
پیرمرد گفت: نوش…
برزو آهی کشید و گفت: چشمم دنبالش بود، ولی اونقدرا هم گیر و گرفتارش نبودم. دل آدم بایست گیر باشه که از من، نه اینکه نبود، درست گیر نبود. همون مقدارش هم به اصرار خان والا بود!
پیرمرد گفت: پس بیخیالش شدی.
برزو گفت: نه. زنم شد آخر. واسه ی همین بود که نتونستم دیگه بیام سراغت. میر آقا هم که نبود، دیگه دل و دماغی واسه ام نمونده بود.
پیرمرد گفت: خب حالا چرا با اون نیومدی؟ این ضعیفه کیه همرات راه انداختی؟ فخرالملوک خانم ملتفت بشه که خواب به چشمت حروم میشه اونوقت.
برزو گفت: قضیه اش مفصله، یه موقع سر فرصت میام برات تعریف میکنم. ولی همینقدر بگم که نیستش دیگه.
پیرمرد گفت: ایشالا که خیره. نکنه رفته قهر؟
برزو با نارحتی گفت: آره. رفت قهر ولی زیر خاک!
پیرمرد گفت: خدا رحمت کنه. نمیدونستم. ولی یه چیزی بهت بگم برزو خان، چون جای پسرمی. نمیدونم این زن کیه دنبالت راه انداختی، ولی به ریخت و رفتارش نمیخوره تیکه ی شماها باشه. سن و سالش هم که بالاست. درسته تو هم سنی ازت گذشته ولی تازه حالاست که بتونی دست بزاری رو دخترای جوون. خودتو بیخود گرفتار نکنی یهو…
دلم میخواست همون وقت برم تو و همون بطری رو فرو کنم تو حلق مردک. ولی نمیشد.
برزو گفت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…