قسمت ۱۷۵۹ تا ۱۷۶۱

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۷۵۹ تا ۱۷۶۱
join 👉 @niniperarin 📚
حلیمه گفت: تو که خودت بریدی و دوختی و تصمیمت رو هم گرفتی. دیگه واسه ی چی اومدی اینجا؟
اختر گفت: این حرفا چیه میزنی خواهر؟ بریدی و دوختی یعنی چه؟ مگه تو خودت اهل این جزامخونه ی کوفت گرفته نیستی؟ ملتفتی که اینجا همه یه طورایی کناره شدن. اگه خیلی خاطرخواه داشته باشیم و اون توله هایی که پس انداختیم معرفت داشته باشن ماهی سالی یه بار بهمون سر بزنن و چندرغاز بذارن کف دستمون که کفاف هیچیمون رو نمیده. حرفم بزنیم بهونه میارن که بابت دوا درمونمون هرچی بوده کمک کردن به خدای جزامخونه فروغ الزمان. اون شب که همه نذر کردن من یکی که سرخ شدم از خجالت. بگی صنار تو چنته داشتم که لااقل بتونم سریک نذر بشم، نداشتم. این پوزاری که پام کردم، یه لنگه اش ساب رفته بود و سوراخ شده بود، تو مستراح که میرفتم آب نجسی توش نشت میکرد، خواستم لااقل یه لنگه پیدا کنم بذارم جاش، نتونستم. به هرکی گفتم یه چیزی ازم طلب کرد بابت همون یه لنگه. خدا عوضش بده مش مهدی رو، اگه تا دستش سالم بود، برام رفو نمیکرد، حالا بایست یه لنگه راه میرفتم. اونوقت شماها نشستین میگین بریدم و دوختم؟ مگه شماها نیاز ندارین اینجا؟ به خدا اگه اون روز همه موافقت نمیکردن که هرچی از تو کوزه در اومد رو ببرین نذر امومزاده کنین، من اولی بودم که سر مخالفت میذاشتم. والا اون زنک که همه گفتن شیطونه و انداختنش تو چاه و سنگ نثارش کردن، واسه من شیطون نبود، فرشته بود. لااقل بعد از مدتها تو این خراب شده اون چند وقت من یه چیزی گیرم اومد که شکمم رو سیر کنم و کـونم لخت نمونه. میخوای نذر هم بکنی کل مریم، نذر من کن که واجب ترم!
خیره مونده بودم تو دهنش. حلیمه و شاباجی هم سرشون مونده بود زیر و چشماشون خیره به پارگی کرباس کف اتاق.
گره ی پته ی لچکم رو واز کردم و یه سکه ورداشتم گذاشتم کف دست اختر.
گفتم: این از نذر امومزاده. قرار بوده برسه دست اونی که نیازش رو داره. تو مستحق تر از مستحقی. مال تو.
اختر گرفت و همونطوری که اشکش شره میکرد رو گونه هاش دستم رو بوسید.
گفتم: نمیخواد بیخودی اهالی رو بیدار کنی. اون کوزه که پیدا کردی هیچی توش نبوده. خود زیبا اومد اینجا پیشم اعتراف کرد که اونو قایم کرده بوده و بعدش هم جلوی خودم شکوند. نمیخواست آبروش بره واسه ی همین خواسته بود چیزی به کسی نگم. ولی تو فرق میکنی با بقیه. گفتم بهت که با خیال راحت بری مستراح!
گفت: خدا عمرت بده کل مریم. درست تر از تو سراغ ندارم. هرچی تو بگی. فقط نکنه بلایی سرش اومده باشه که نیست؟
گفتم: نه. روی موندن نداشت. رفت جایی که توبه کنه این دم آخری. اگه بخت باهاش یار باشه و توبه اش قبول بشه که برمیگرده، اگر هم نه اینقدر میمونه تا یه نشونه بهش برسه که مورد عنایت قرار گرفته. تو نگرون اون نباش.
اومد جلو. دست و صورتم رو ماچ کرد و بعد هم بلند شد عقب عقب از اتاق رفت بیرون.
شاباجی گفت: جل الخالق. یه سکه چه کارها که ازش نمیاد! واسه ی همینه که خان و خانزاده ها همه ی درها به روشون وازه و هر دری رو که بخوان میبندن.
حلیمه گفت: پول که داشته باشی خواهر همه جا حرفت پیشه. زورت میچربه. صنار که بدی دست یه ندار، میگه عجب آدم خوب و با خدایی بود که گره از مشکلم وا کرد. اونوقته که کسی پشت سرت هم حرف بزنه، میزنن تو دهنش که چرا میگی. دیدم که میگم.
شاباجی گفت: حرفت حقه. اصلا اونایی که مال و منال دارن انگاری مرض هم به جونشون نمی افته! تو یه نگاه بنداز تو همین جزامخونه، کدوم یکیشون مال و منال داشته؟ بلانسبت جمع، هر کدوم رو که نگاه کنی گدا گشنه بوده. بدبختی همیشه مال اوناست که دستشون به دهنشون نمیرسه. تو تا حالا دیدی یه خان یا زن و بچه اش، خوره گرفته باشن و بیارنش اینجا؟ من که ندیدم.
حلیمه نگاه معنی داری بهش انداخت و گفت: مرض که شاه و گدا نمیشناسه خواهر. حرفایی میزنی. یه نگاه به دور و برت بنداز درست، لتفت میشی که حرفت بی معنیه! مگه من که زن خان بودم در امون موندم؟
شاباجی گفت: من که اولش گفتم بلانسبت. منظورم به تو نبود. ولی خداییش اگه بخوای درست و دقیق نگاه کنی، اونطوری که خودت تعریف کردی برامون، تو هم دیگه یه طورایی زن برزو خان نبودی. شده بودی کلفت و وردست. اگه تو هم راستی راستی زنش بودی، کارت به اینجا نمیکشید. دروغ میگم کل مریم؟
گفتم: دروغ و راستش رو نمیدونم. ولی منم تا حالا ندیدم یکی که سرش به تنش بیارزه و مال و منال داشته باشه گذرش به اینجا افتاده باشه، از طرفی هم یه نگاه به خودم که میندازم، حرفت برام مصداق نداره اونوقت. من که خداروشکر دستم به دهنم میرسید و چشمم به دست این و اون نبود. ولی خوب، منم قسمتم شد این خراب شده!
حلیمه گفت: شاباجی داره نیش میزنه کل مریم. من که از اولی که اومدم اینجا و قصه ام رو تعریف کردم گفتم که زن برزو بودم. بچه ی برزو، منظورم همون خسرو خان خودمه، از شکم من در اومد و افتاد رو خشت. درسته بعدا برزو جفا کرد در حقم و سرسنگین شد باهام، ولی هر طوری که بخوای حساب کنی من زنش بودم. بعدش هم این چیزا که شاباجی میگه تو خیالات خودشه. دیگه من که شب و روز کنار برزو بودم، هم سلامتیش رو دیدم و هم مریضیش رو. خان بودنش دلیل بر مریض نشدنش نشد هیچوقت!
شاباجی گفت: والا من که از خودم حرف در نمیارم. نگفتم که کلا مرض به جونشون نمی افته. گفتم مث ما مریض نمیشن. خوره نمیگیرن. چه میدونم، گرفتار درد بی درمون نمیشن. این حرفی هم که میزنی شب و روز با برزو بودی، طبق تعریفای خودت، شاید روزها کنارش بودی، ولی شبهاش رو نه! یا لااقل بعد از زاییدنت دیگه شبی تو کارتون نبوده.
حلیمه که ناراحت شده بود یه آهی کشید و گفت: منظورت چیه شاباجی از اینکه میخوای نمک به زخمم بپاشی؟ من شماها رو امین دونستم که پیشتون اختلاط کردم. حالا حرفای خودمو میخوای سرکوفت کنی واسه ی خودم؟
شاباجی گفت: نه خدا شاهده. حرف تو حرف آوردی رسید به اینجا. وگرنه به من چه که میون و تو و اون چی گذشته. چه شب، چه روز.
حلیمه گفت: پس حالا که به اینجا رسید، واسه ی اینکه خوب بدونی بهت میگم. من و برزو درسته بعد از یه مدت دور شدیم از هم و برزو سر سنگینی میکرد باهام. ولی خداییش بخوای درست نگاه کنی، بعد از اینکه رفت تموم دنیا رو گشت واسه ی اینکه یه شهربانویی پیدا کنه واسه ی خودش، آخر تیرش به سنگ خورد و ملتفت شد آب در کوزه و ما گرد جهان میگردیم!
شاباجی گفت: آخه آبی که زیاده از حد تو کوزه بمونه بو میگیره خواهر! یا میپره و میره تو آسمون و کوزه میمونه خشک! گیرمم که اینطوری باشه که تو میگی، دیگه نه تو آبی بودی واسه برزو خان، نه اگه بودی، باب دهنش بودی. آب مونده رو آدم میبره به دهن تخ میکنه!
حلیمه گفت: نمیدونم منظورت از این حرفا چیه شاباجی. اینطورا هم که میگی نیس. یه روز ظهر که رفته بودم تو مطبخ یه سری بزنم ببینم کلفتها و نوکرا گندی بالا نیارن واسه ی شوم شب که قرار بود مهمون بیاد واسه ی خسرو خان، همینکه اومدم از مطبخ بیرون دیدم برزو وایساده بیرون مطبخ، یه پاش رو گذاشته زمین و اون یکی رو تکیه داده به دیفال و داره سیگار دود میکنه. ندیده بودم تا حالا اینطوری تک و تنها بیاد تو حیاط و بیصدا وایسه. هر وقتی می اومد چندتا نوکر دور و برش بودن، یا اینکه داشت سر یکی داد و بیداد میکرد یا دستور میداد. حتم کردم بایست طوری شده باشه. خیره مونده بود به در مطبخ.
رفتم جلو و گفتم: چی شده خان؟ تک و تنها این وقت روز جلوی مطبخ؟ نکنه کسی کوتاهی کرده تو کارش؟
گفت: نه! وایساده بودم تو اتاق پشت پنجره، دیدم که اومدی رفتی تو مطبخ. اومدم دنبال خودت. وایسادم کارت تموم بشه بیای بیرون!
اینو که گفت قند تو دلم آب شد. خیلی وقت بود برزو خان محض خاطر خودم نیومده بود سراغم. یعنی راستش رو بخوای، یاد نداشتم تا اون موقع برزو خان اومده باشه دنبالم. همیشه هر کاری هم که داشت پیغوم میداد که من برم سراغش. با این حال به رو نیاوردم.
گفتم: آفتاب از کدوم طرف در اومده که خان اومده سراغ زن پیش تر از اینها و کلفت بی جیره و مواجب امروزش؟ دستور میدادین مث همیشه من بیام خدمتتون!
برزو سیگار تا نیمه سوخته اش رو انداخت زمین و اون پاش که تکیه داده بود به دیفال رو ورداشت گذاشت رو کونه ی سیگارش و گفت: باز گوشت تلخی کردی حلیمه؟
بعدش هم صداش رو آورد پایین و یه طوری که فقط خودم و خودش بشنفیم گفت: خودت میدونی که تو همیشه زن بودی. دیگه این حرفا چیه هر بار پیش میکشی؟ حالا هم یه طوری که کسی ملتفت نشه برو بقچه ات رو ببند و بیا تو حیاط پشتی.
با تعجب نگاش کردم. گفتم: حیاط پشتی واسه ی چی؟
گفت: میخوام برم بیرون عمارت. تو هم همرام بایستی بیای. فقط کسی نبایست بو ببره.
گفتم: از اونجا بخوای بری بیرون که بایست پیاده بری. اسب که نمیتونه از رو دیفال بپره اونور. بعدش هم کجا میخوای بری؟ دیگه یه روز رفتن و اومدن که بقچه بستن نمیخواد.
گفت: اسب نمیخواد. بیرون که رفتیم میخرم. یه روز هم نمیریم. گاس چند روزی طول بکشه. الانم زیاد پرس و جو نکن به وقتش بهت میگم. فقط حواست رو خیلی جمع کن که کسی ملتفت نشه داریم میریم.
همینکه میون این همه آدم از من خواسته بود همراش برم واسه ام کلیا ارزش داشت. فرز رفتم بقچه ام رو ورداشتم و رفتم حیاط پشتی و از کوتاهی دیفال پریدیم اونور و زدیم به جعده…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…