قسمت ۱۷۵۷ و ۱۷۵۸

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۷۵۷ و ۱۷۵۸
join 👉 @niniperarin 📚
اومدیم بیرون و یکی از قاطرها رو دادیم به زیبا و بعدش هم اون و ملا رو تا دم در همراهی کردیم و فرستادیمشون رفتند…
تو که اومدیم شاباجی که پیدا بود حسودیش شده گفت: اقبال به این میگن خواهر. سر و ریختت رو خوره گرفته باشه، یه چیزی هم به عزرائیل بدهکار باشی از عمرت، تازه یه ملای جوون و بی چشم و چار بیاد آخر عمری بگیرتت!
حلیمه گفت: بنده خدا اینقدرا هم که میگی سن و سال نداشت. اگه خدا واسه ی یکی بخواد، دیگه خواسته. کاری از کسی ساخته نیست.
گفتم: اون که رفت پی بخت و اقبالش. دیگه خلاص شد و رفت. ولی من موندم تو کار شما دوتا که یه کاره ورداشتین اون کیسه رو بردین گذاشتین تو اتاقش و بعد هم انگار نه انگار.
شاباجی گفت: یه بار که برات گفتم کل مریم. حالا هم بهتر. سر به نیست کردن اون کیسه تو این وضعیت خودش حکایتی بود. حالا که دیگه خدا رو شکر قضیه به خیر و خوشی خلاص شد و رفت.
رسیده بودیم تو اتاق. شاباجی رو کرد به حلیمه و گفت: تا یه چایی دم کنی من قلیون رو چاق میکنم و میام. خیلی وقته نشده درست بشینیم دور هم و چهار کلوم اختلاط کنیم خستگیمون در بره.
رفت بیرون. حلیمه گفت: نمیدونم چه خیری تو پیدا شدن اون کوزه بود و کی اون دستخط رو نوشته بود. ولی هرچی بود که بدبختی یه نفر یه روزی باعث شد یه بنده خدایی لااقل الان خوشبخت بشه.
گفتم: هه! خوشبخت؟ آفتاب فردا رو کسی ندیده. چند روز دیگه معلوم میشه. اگه زیبا دست از پا درازتر برنگشت اونوقت این حرفا رو بگو. حالا زوده!
شاباجی اومد تو. سرقلیون تو دستش بود خاموش.
حلیمه گفت: زود برگشتی؟ زغالت روشن نشد؟
گفت: روشن نکردم. دیدم یکی بیدار شده بره مستراح، خواستم حواسش پرت اینور نشه. اینا که میدونی بیکارن. کافیه ببینن بیداریم میخوان بیان خراب شن سرمون.
هنوز حرفش تموم نشده بود که یکی از بیرون صدا کرد: بیداری کل مریم؟
حلیمه گفت: بیا. دیدی؟ روشن و خاموشش توفیری نداره به حال ما. اینا مستراح هم میخوان برن یاد کل مریم می افتن!
گفتم: بهتر از اینه که هیچ جایی به یادت نیافتن. حتی تو مستراح!
بعد بلند گفتم: بیدارم. کی هستی؟
اومد دم درگاهی. یکی از همین خانمباجیای چادر به کمر بود که لای ترک کونه ی پاشون یه خشت جا میشه.
نگاهی به حلیمه و شاباجی کرد و بعد به من. گفت: خدا رو شکر که بیدارت نکردم. انگاری بیدار بودین!
گفتم: نه. کاری داشتی؟
گفت: آره خواهر. نگرون شدم، حتم کردم هرکی خواب باشه تو حتمی بیداری. شنفتم که شبا میشینی به دعا و عبادت. واسه ی همین اومدم صدا کردم.
گفتم: جلدی بگو ببینم چی شده. وسط دعا بودم، میخوام تا آفتاب نزده دعا رو تموم کنم.
گفت: التماس دعا کل مریم.
گفتم: محتاجیم به دعا. اسمت چی بود؟ یادم رفته. میخوام میون دعا اسمت رو مشخص به زبون بیارم.
گفت: خدا عمرت بده. اختر.
گفتم: چی شده اختر؟ جلدی زبون بجنبون تا آفتاب نیافتاده سر چینه.
گفت: گلاب به روت. خیر سرم پا شدم برم مستراح و بعدش دست نماز بگیرم که دو رکعت اول وقت به کمرم بزنم صبح جمعه ای، که دیدم اتاق زیبا درش وازه. آروم صداش کردم گفتم بلکه خوابه و یادش رفته در رو ببنده!
چپ چپ نگاه کردم به حلیمه شاباجی. اون از بقچه ی کوزه که یادشون رفته بود وردارن، اینم از در اتاق زیبا. پیدا بود باز یه کاری دستمون دادن و حالا بایست خرابکاریشون رو ماله کشی کنم. اون دوتا هم خودشون رو از تک و تا ننداختن و همینطوری مث بز زل زدن به من.
شاباجی گفت: خب؟ واز بوده که بوده. به من و تو چه؟
اختر ادامه داد: وا! چه حرفیه میزنی خواهر؟ آدم که نبایست اینقدر دنده پهن باشه. بلانسبت اسممون رو گذاشتن آدم، واسه همین وقتا که به درد هم برسیم. خلاصه اینکه بعدش دیدم همینطوری آدم سگ لرز میکنه نصف شب و دم صبحی، اگه خوابم بود بیدار میشد در رو پیش میکرد. گفتم نکنه خدای نکرده بلایی سرش اومده یا تخته بند شده و تو این وقت و ساعت عزیز به خواب ابدی رفته. این شد که وظیفه دیدم برم تو و یه سر و گوشی آب بدم. ولی همینکه رفتم تو اتاق دیدم خبری ازش نیس. حتی رختخوابش هم پهن نبود. یهو چشمم خورد به یه کیسه کنار اتاق. رفتم جلو دیدم کیسه سنگینه و خونی. نه زیاد ولی به اندازه ای بود که به چشم بیاد!
اینبار حلیمه و شاباجی براق شدن به من. منم خودمو از تک و تا ننداختم و همچین نگاشون کردم که حساب کار بیاد دستشون.
گفتم: خب؟ کیسه تو اتاقش بوده که بوده، زیبا مگه جا میشده تو اون کیسه که تو بخوای فضولی کنی تو کار اونو و جستجو تو اتاقش؟ حتمی اونم مث تو رفته مستراح، میاد. خون هم به اندازه ای نبوده که بگی یه سر بریده تو کیسه اس. بعید نیس زیبا دستش رو بریده بوده زده به کیسه اش.
اختر گفت: نه کل مریم، زیبا که تو مستراح نبود. قبل از اومدنم به اینجا سر زدم به اونجا. قصد فضولی هم نداشتم، ولی راسیاتش خون رو که دیدم یکم ترسیدم که نکنه بلایی سرش اومده باشه، واسه همین رفتم سراغ کیسه که ملتفت شدم بلا سر ما اومده نه اون!
حلیمه گفت: یعنی چی؟
اختر سری تکون داد و یه طوری که انگاری حرفش خیلی مهمه گفت: میدونی چی توی کیسه بود؟
گفتم: نه! حالا هرچی که بود. به ما چه؟
گفت: همین دیگه. نبایست بگی به ما چه. تو کیسه یه کوزه ی خرد شده بود. ملتفت شدم سر همه مون کلاه رفته. هرچی که تو اون کوزه هایی که شکوندی نبود، حتم دارم تو همون یه کوزه بوده. زیبا قایمش کرده بوده تو اتاقش و سر فرصت شکونده و هرچی توش بوده ورداشته و وقتی همه خواب بودن، زده به چاک. بایست به اهالی خبر بدیم. اگه هم صلاح میدونی حداقل چندتایی بشیم و راه بیوفتیم دنبالش پیداش کنیم تا دیر نشده. هرچی اون تو بوده حق همه اس. نمیشه که یکی ورداره در بره و بقیه اینجا تو بدبختی سر کنن. من با اجازه ات همین حالا میرم همه رو بیدار میکنم، تو هم قضیه رو براشون توضیح بده. فقط بی زحمت چون من بودم که اول همه ملتفت شدم بگو من یه سهم بیشتر میبرم!
حلیمه گفت: تو که خودت بریدی و دوختی و تصمیمت رو هم گرفتی. دیگه واسه ی چی اومدی اینجا؟
اختر گفت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…