قسمت ۱۷۵۵ و ۱۷۵۶

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۷۵۵ (قسمت هزار و هفتصد و پنجاه و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
دیگه حتی منتظر نشد که یکی رو همراهش بفرستم بیرون که ملا نگه این چه مریض رو به قبله ای بود که تا اسم شوور اومد سرپا شد. جلدی از اتاق رفت بیرون…
شاباجی گفت: جل الخالق! این دیگه جدی جدی از هول حلیم افتاد تو دیگ. یعنی اینقدر شوور قحط بوده که این سر پیری با این استخون ترکیده اینطور میدوه؟
حلیمه گفت: ولش کن خواهر. حالیش نیس. چقدر کل مریم بهش بگه و این خودشو بزنه به کر گوشی؟
گفتم: به جهنم، بزار بره. اونایی که چشم دارن میزنن پس و پیش آدمو با هم یکی میکنن، این یکی که دیگه چشمم نداره. حالا بزار بره، حساب میاد دستش. دست از پا درازتر و ناقص که برگشت ملتفت میشه یه من ماست چقدر کره داره!
داشتیم همین چیزا رو میگفتیم که یهو زیبا در رو واز کرد و پرید میون اتاق. رنگ به روش نمونده بود.
گفتم: هان؟ چته؟ نکنه ملا گذاشته بیخبر رفته که اینطور هراسون شدی؟
زیبا به زور آب دهنش رو قورت داد و گفت: نه خواهر. اون ننه مرده که وایساده بیرون تو سرما.
شاباجی گفت: پس چته؟ نکنه اهالی بیدار شدن و بو بردن قضیه رو؟
گفت: این حرفا چیه دارین میزنین؟ بدتر از این چیزاست که فکرش رو میکنین.
حلیمه گفت: خب جلد بگو ببینیم چی شده تا پس نیوفتادی.
زیبا یه نفس عمیق کشید و گفت: باز سر و کله ی اون ضعیفه ی ابلیس پیدا شده!
دهنم واز مونده بود. گفتم: منظورت…
پرید میون حرفم و گفت: منظورم همون ضعیفه سرداره که انداختیمش تو چاه!
من و حلیمه و شاباجی مث تیری که از تو کمون رها شده باشه از جا جستیم. گفتم: کجاست؟ امکان نداره همچین چیزی. اون از جنس آتیش هم که باشه تو اون چاه و با اون همه سنگی که روش ریختن نمیتونه خفه نشده باشه. مطمئنی؟ لابد زیادی از اینکه زن ملا بشی ذوق زده بودی، خیالات و توهم زده به سرت. اشتباه میکنی.
گفت: نه والا خواهر. خودم با همین چشمام دیدم. اگه حتی خودش هم نباشه، یکی از اون ولدالچموشهاش رو فرستاده سراغم. حتم دارم ملتفت شده میخوام زن ملا بشم، حرصش گرفته و میخواد کاری کنه که منصرف بشم. اینا بدند با این جماعت اهل خدا و دین. اگه من زنش بشم که دیگه نمیتونه بیاد از راه به درم کنه، واسه ی همینه که میخواد نذاره این اتفاق بیوفته!
شاباجی سری تکون داد و با طعنه گفت: خوش به حالت که همچین حسرت خوری داری!
به زیبا گفتم: کو؟ کجاست؟ نشونم بده.
اشاره کرد دنبالش برم. شاباجی و حلیمه هم اومدن.
بیرون اتاق ملا گفت: حاضره کل مریم؟ راهی بشیم؟
گفتم: یه ذذره دندون سر جیگر بذار ملا. بریم بقچه اش رو بپیچیم میاییم. دست تنها از پسش بر نمیاد. ناخوش احواله. میدونی که؟ تو همینجا بمون، برمیگردیم.
ملا گفت: رو چشمم. بعدش هم همونجایی که ایستاده بود نشست سرپا.
ما رفتیم دنبال زیبا…
گفتم: کوشش؟ جلدی نشونش بده تا حقش رو بزارم کف دستش.
گفت: تو اتاق من! ملتفت شده میخوام همراه ملا برم باهام چپ افتاده. بلایی سرم نیاره خیلیه!
شاباجی گفت: تو اتاق تو؟ مگه جا قحط بوده؟ اگه میخواست کاری بکنه که میومد یه راست سراغ خودت. چرا بایست بره تو اتاقت که نیستی؟ اگه اون باشه که حتمی دیده نشستی اینور با من به اختلاط. مگه ترسی از من و تو داشت که نخواد بیاد سراغمون؟
زیبا گفت: چه میدونم والا. حتمی چون اتاق کل مریم بوده خوف کرده بیاد اونجا. گاسم میدونسته یه ملا سر و کله اش پیدا میشه اونور، از اون حذر کرده!
رسیدیم دم در اتاق. راسیاتش میترسیدم پا پیش بذارم. ولی جلوی اینا زشت بود اگه وا میدادم. میگفتن این همه الدرم بلدرم کرد و آخرش خودش بیشتر ترسید.
بلند یه بسم الله گفتم و یه پام رو گذاشتم تو و موندم میون درگاهی. به زیبا گفتم: تو دقیقا کجا دیدیش؟ کجای اتاقت؟
گفت: خودشو که با چشم ندیدم. ولی از خودش نشونه گذاشته. گاسم کاری کرده که به چشم نیاد و داره همین دور و برا یا تو خود اتاق میپلکه!
اشاره کردم به زیبا و فانوسی که تو دستش بود رو ازش گرفتم. گفتم: شماها هم پشت هم بسم الله بگین و عقب من بیایین. چندتا باشیم که زبونمون به اسم خدا بچرخه هم زور ما بیشتر میشه و هم واهمه ی اینا.
شروع کردن بلند بلند پشت سرم بسم الله گفتن و رفتیم تو. زیبا اشاره کرد به گوشه ی اتاق. گفت: اینه. نشونه گذاشته واسه ام!
چشمم که افتاد به نشونه ساکت شدم. حلیمه و شاباجی هم همینطور. همون کیسه ای بود که کوزه رو توش خرد کرده بودیم و قرار بود اون دوتا بیان بذارن تو اتاق زیبا.
گفت: نگاش کن کل مریم. واسه اینکه خط و نشون هم برام بکشه، یه چند قطره خون هم ریخته بهش. حتم دارم میخواسته بگه اگه این کاری که میخوام بکنم رو دست ازش نکشم، خونمو میریزه. اما من باکیم نیست دیگه از این چیزا. ملا مرد خوبیه. قرار باشه جونمم بدم واسه اش میدم. این زیبا دیگه اونی نیست که اون ضعیفه قبل از این دیده بود! فقط نمیدونم تو اون کیسه چیه. نکنه سر بریده توش گذاشته باشه کل مریم که بخواد بندازه گردن من؟
چپ چپ نگاش کردم. گفتم: راستی راستی انگاری زده به سرت زیبا. سر بریده که اگه توش بود چند قطره خون میریخت به کیسه؟ تو برو رختهات رو جمع کن، من خودم به کار این کیسه رسیدگی میکنم. فقط جلد باش که تا بقیه بیدار نشدن بری.
زیبا رفت اونور اتاق و یه پرده رو کنار زد و شروع کرد بقچه اش رو پیچیدن. رفتم کنار شاباجی و حلیمه و آروم در گوشی گفتم: وقتی دیدین یه کوزه ی دیگه پیدا شده چرا این کیسه رو ورنداشتین از اینجا؟ همینطوری گذاشتین بمونه؟
شاباجی گفت: فرصت نشد خواهر. از وقتی اون کوزه پیدا شد که این اومد نشست تو اتاق ور دل من و شما دوتا هم که رفتین. کی میومد ورش میداشت؟
زیبا اومد جلو و گفت: من کارم تموم شد. نمیخوای وازش کنی ببینی چی توسه کل مریم؟
گفتم: نه. دعایی که لازم بود رو خوندم و بهش فوت کردم. هرچی به این چیزایی که مال اوناست دست نزنیم بهتره. تو که داری میری از اینجا. اینم بزار همینطور بمونه همین گوشه. بخوای بهش دست بزنی یهو گره میوفته تو کارت!
آب دهنش رو قورت داد و گفت: نه، خدا نکنه گره بیوفته. اگه میدونی دیگه کاری ازش ساخته نیست ولش کن. جلدی بریم.
اومدیم بیرون و یکی از قاطرها رو دادیم به زیبا و بعدش هم اون و ملا رو تا دم همراهی کردیم و فرستادیمشون رفتند…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…