قسمت ۱۷۳۷ تا ۱۷۴۲

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۷۳۷ تا ۱۷۴۲
join 👉 @niniperarin 📚
لجم گرفت از اینکه خودشو دلسوز نشون میداد. حتم داشتم میخواد بیاد تو کار من سرک بکشه ببینه سکه ها رو میندازم تو ضریح امومزاده یا نه! ولی حرفش راست بود. نمیشد تنها برم. قبول کردم که بیاد…
قرار شد تا قبل از سپیده و بیدار شدن بقیه، از اونجا بزنیم بیرون. دوتا قاطری که قبلا همراهمون آورده بودیم رو به هزار زور پالون کردیم و شاباجی و زیبا هم یکم نون و خرما توی بقچه کردن و دادن دستمون و بیصدا از جزامخونه زدیم بیرون.
راه امومزاده سر راست بود. قبلا یه بار رفته بودم. راه پشت جزامخونه رو که یه راست میرفتی میرسیدی به امومزاده که نزدیک یه سه راهی بود. واسه ی همین همیشه اونجا رفت و اومد بود. بعضیا از دهات اطراف میومدن اونجا که بیشتر کارشون بساط کردن دم در و اطراف اموزاده بود، چون بیشتر زائری که میومد اونجا از کاروونهایی بود که از اون سه راهی رد میشدن و میون راه هم واسه ی استراحت و هم واسه ی زیارت یه سری به اون امومزاده میزدن.
حلیمه گفت: خوب کاری کردی خواهر که توی جزامخونه نموندی. اصلا مصلحت نبود این پارچه رو اهالی ببینن. بلکه یه چیزی روش نوشته باشه که اگه اونجا میخوندن و معلوم میشد، یهو فتنه ای به پا میکرد. راسیاتش به نظر من این چیزایی که توی اون کیسه پیدا شد بیشتر به جادو جنبل میخوره. از اونایی که خارسو واسه عروسش میکنه! بعید نیست اصلا یکی از اهالی جزامخونه بوده باشه.
گفتم: تو که میگفتی دستخطش به جادو جنبل نمیخوره، حالا برعکسش رو میگی؟
گفت: حرفم یادم نرفته. جلوی زیبا اونطوری گفتم که نخواد زیادی پیگیر بشه. دیدی که، اینقدر پاپیچت شد که زورکی یه کوزه پیدا کردی.
گفتم: حالا صبح که یه سواد دار پیدا کردیم و پارچه رو دادیم دستش معلوم میشه. من که تا حالا همچین جادو جنبلی ندیده بودم. اگه خارسو بخواد عروسش رو جادو کنه که یا میره دعای زبون بند واسه اش میگیره یا دنبه گدازش میکنه. نخواد این کارا رو هم بکنه که پی خوک پیدا میکنه یواشکی تو حمومی جایی میماله به تنش. دیگه گیس بریدن و این چیزا نداره.
گفت: چه میدونم والا. از این مردم هرچی بگی برمیاد. خود من یادمه یه بار ننه ام نشسته بود تو ایوون، بچه بودم من، یهو صداش رفت بالا و شروع کرد به آخ و وای کردن! دویدم پیشش. ترسیده بودم. زانوش قفل شده بود و دیگه واز نمیشد. با داد و بیداد گفت برم آقام رو پیدا کنم بیارم. همونطور که درد میکشید کلی فحش و بد و بیراه نثار عمه ام کرد. میگفت جادوش کرده که اینطوری شده. رفتم آقام رو پیدا کردم آوردم خونه. تا رسیدیم دیدم ننه ام وایساده میون حیاط. انگار نه انگار. توپید به آقام و باز فحش رو کشید به عمه ام و خط و نشون کشید که اگه آقام نره سراغش و بهش نگه که از این کاراش دست ورداره، خودش راه میوفته میره سراغش و گیسش رو میبره…
گفتم: اینی که گفتی چه دخلی داشت به کار ما؟
گفت: آقام گفت که به عمه ام میگه. نگفت. میدونست ننه ام با قوم و خویشش خوب نیست و دل خوشی ازشون نداره. چه میدونم. من که بچه بودم خیال میکردم حق با ننمه و عمه ام سر اینکه چشم دیدنش رو نداره چپ و راست داره براش جادو میکنه.
گفتم: خب یهو اینطوری بوده. خود منم کم بدبختی نکشیدم از قوم و خویشهای علی خدابیامرز.
گفت: آخرش ننه ام یه روز پا شد رفت گیس عمه ام رو برید! یه بار دیگه که زانوش همونطوری شد، دیگه نتونست طاقت بیاره. من پایین توی مطبخ بودم که باز صدای داد و ناله و نفرین ننه ام رفت به آسمون. دویدم بیرون و از پله ها رفتم بالا. دیدم ننه ام وسط اتاق یه پاش درازه و اون یکی زیر بدنش. انگاری دو زانو نشسته بوده و حالا یه پاش رو دراز کرده باشه. تو اون حال و با اون درد که دیدمش شروع کردم به گریه و التماس که چه کار کنم برات ننه؟ جوابم رو نداد. با دست اشاره کرد که هیچی. بشین. نشستم. فقط به عمه ام و تک و طایفه اش بد و بیراه میگفت. کم کم بعد از نیم ساعت، شایدم یک ساعت، حالش کم کم اومد سر جا و تونست اون یه زانوش رو آروم آروم راست کنه و پاش رو از زیر تنش در بیاره. یه چای نبات درست کردم دادم دستش. سر کشید. حالش که جا اومد و پاش دوباره شد عین سابق، بلند شد و گفت هزار بار به این آقای پدر سگت گفتم بره به عمه ات بگه این کارو با من نکنه! نگفته. میدونم که نگفته. اون زنیکه آدم بشو نیس. خودم بایست آدمش کنم.
اینا رو گفت و از جاش بلند شد و راه افتاد. قیچی هم ورداشت. عمه ام تنها بود اون موقع روز. شوورش میرفت سر زمین و باغ تا غروب. منم دویدم دنبال ننه ام که داشت تند تند کوچه های ده رو گز میکرد. همینطوری در خونه ی عمه رو هل داد و رفت تو. در نزد. عمه ام نشسته بود وسط حیاط آفتابه به دست، داشت یه چیزی میشست. یادم نیست چی. ولی یادمه که داشت آب میریخت. ننه ام رو که دید گفت چی شده زن داداش؟ راه گم کردی؟ ازاینورا؟ در نزده اومدی تو خونه طوری نیس، خونه ی خودته. ولی چرا با این حال؟
ننه ام رفت طرفش و داد زد: هزار بار برات پیغوم دادم که دست از سر من ورداری، چندتاش بهت رسیده، چندتاش نرسیده رو نمیدونم. ولی حالا خودم اومدم که یه کلوم بهت حالی کنم که بس کنی!
عمه ام با چشمهای گشاد شده گفت: چی داری میگی زن داداش؟ یه کاره اومدی اینجا، نه سلامی، نه علیکی، به جهنم. ولی دیگه طلبکاریت واسه ی چیه؟
ننه ام رفت طرفش و گفت: حالا بهت میگم واسه ی چیه!
تا عمه اومد به خودش بیاد گیسهاش که بافته بود رو ننه ام از عقب مشت کرد و جلدی قیچی رو که گذاشته بود زیر چادرش که به کمرش بسته بود در آورد و تو یه چشم به هم زدن گیسهاش رو از پس کله اش قیچی کرد و انداخت وسط حیاط.
فقط جیغ و فریاد عمه ام رو یادمه و ننه ام که وایساد چندتا فحش بهش داد رو تو رو و گفت که تا تو باشی دیگه واسه ی من جادو جنبل نکنی. بعد هم دست منو گرفت و کشوند دنبال خودش.
بعدش هم یه قشقرقی سر همین قضیه به پا شد و کل ده جمع شدن که ننه ام و آقام رو با عمه ام و شوورش آشتی بدن.
رسیدیم به امومزاده. شلوغ بود. پیدا بود یه کاروون تازه رسیده اونجا…
حلیمه گفت: حالا تو این شلوغی کیو پیدا کنیم که سواد داشته باشه؟ به هر کسی که نمیشه اطمینون کرد.
گفتم: چشم بنداز تو امومزاده و قاطی جمعیت ببین کسی رو پیدا میکنی که لباس ملا تنش باشه.
رفتیم جلو، نرسیده به امومزاده گدا بود که ریخت دور و برمون. سمج. به نظرشون اومده بود ما دوتا پیرزن تک و تنها حتمی پول و پله ای داریم که بی هیچ کس و کاری پا شدیم اومدیم اونجا، یا اینکه حاجتمندیم و حاضریم واسه ی برآورده شدنش نذر کنیم و دار و ندارمون رو بدیم دست اونا که دعامون کنن و ما هم دلمون خوش بشه به اینکه کمکی به اینا کردیم و حالا دیگه حتمی جناب امومزاده واسه ی اینکه تو رودروایسی با ما نمونه بی رد خور حاجتمون رو میزاره کف دستمون و ما هم با دل خوش و لب خندون راهی میشیم.
ولی تا عنقهای منو دیدن و کم محلی و روترش کردن حلیمه رو، بیخیال شدن و دویدن سراغ یکی دیگه که به نظرشون دست و دلبازتر از ماها بود.
حلیمه گفت: حیوونامون رو کجا ببندیم که نبرن خدای نکرده؟ این گداهایی که من دیدم بهشون اعتباری نیس. یهو میریم تو امومزاده و برمیگردیم میبینیم موندیم پای پیاده.
گفتم: میسپاریم به اونی که مال کاروون دستشه. میون اون همه اسب و شتر و قاطر، دوتا یابو دیگه براش چیزی نیس. اینا هم روی اونا. بزار چندساعتی هم این زبون بسته ها دمخور بهتر از خودشون بشن. کاه و یونجه ای که اینجا میخورن حتم دارم مزه اش زیر دندونشون میمونه!
حلیمه پوسخندی زد. رفتیم طویله ی مخصوص کاروونیا رو پیدا کردیم و به هزار التماس یابوها رو دادیم دست استرباشی. زیر بار نمیرفت اول. ولی همینکه گفتم گرفتاریم و محض حاجت روایی دو شبانه روزه با حال مریض سوار این حیوونا شدیم تا خودمون رو برسونیم اینجا، قبول کرد. البته قول یه دستخوش هم بهش دادم!
وارد صحن که شدیم تو اون شلوغی شروع کردیم چشم گردوندن. تیکه یه تیکه آدم نشسته بود و اکثرشون جلی پهن کرده بودن و نشسته بودن یه چیزی سق میزدن.
حلیمه یکی رو نشون داد از دور. قیافه اش به ملاها میخورد. رفتیم جلو ولی همینکه نزدیک شدیم دیدیم ملا که نیس هیچ، نشسته از شیرین کاریاش و قمارایی که کرده حرف میزنه و اینکه بعدش چطوری توبه کرده و حالا هم داره میره یه پیر و مرشد پیدا کنه که وایسه به خدمتش و جبران مافات کنه. البته میگفت توی خواب بهش الهام شده که بایست بره تخته فولاد توی اصفهان، مرشدش اونجاست!
به حلیمه گفتم: اینجا فایده ندارهو بایست بریم توی خود امومزاده،حتمی یه ملا اونجا پیدا میشه که دعا به دست، روضه ای برای اونایی که دور ضریحن بخونه. خودمون هم تا اینجا امدیم یه زیارتی بکنیم که فردای قیومت بلکه همین امومزاده به دادمون رسید.
حلیمه سری تکون داد و رفتیم داخل.
چند نفر ایستاده بودن و انگشتهاشون رو گره کرده بودن توی ضریح و چشماهشون رو بسته بودن و زیر لب چیزی میگفتن. صدای دعا خوندن از هیچ طرفی نمی اومد. یه نگاهی به دور و بر انداختیم. توی یکی از حجره ها بالاخره یه ملا رو دیدم که نشسته و همینطوری خیره مونده به رو به روش. با انگشت نشونش دادم. حلیمه گفت: بریم سراغش تا کسی دور و برش نیس.
رفتیم. سلام کردیم. جواب داد. نشستم نزدیکش و گفتم: خدا خیرت بده ملا. دعایی که تو میخونی تو این امومزاده، تا عرش میره و ثوابش چندبرابر تقسیم میشه میون این آدمایی که محض حاجت روایی اینجان. اگه یکی هم دلش بسوزه و نظر کرده بشه و شفایی بگیره از سوز دعات که دیگه هیچی. کاش منم بلد بودم و یه دعایی میخوندم واسه این بندگون خدا. اما خب هرچیزی اهلش رو میخواد و سعادتی، که من نوعی نداشتم.
ملا همونطور که خیره بود به رو به روش گفت: سلامت باشی مادر. چه دعایی میخوای برات بخونم؟ گرفتاریت چیه؟
گفتم: گرفتاری که زیاد دارم….
یه نگاهی انداختم تو دستاش، خالی بود. دور و برش رو هم یواشکی نگاه کردم. خبری از کتاب دعا نبود.
گفتم: از رو کتابت بهم بگو چندتا دعا هست؟ کدومش به دردم میخوره تا منم بهت بگم اصل گرفتاریم چیه!
گفت: کتاب ندارم. خودم بلدم. میخونم از حفظ!
یه نگاهی به حلیمه کردم و دوباره گفتم: میدونم بلدی، اما از حفظ نمیخوام بخونی. آدمیزاده دیگه. اومدیم و وسطش یادت رفت. دعا و روضه ی نصفه نیمه به درد من و این آبجیم نمیخوره. اینطوری خیال ما هم تخت تره.
پوسخندی زد و گفت: کتاب، جوهره و کاغذ. از بین میره. اعتباری بهش نیس. ولی حفظ که باشی تا ابد باهاته. هر وقت دلت خواست هر دعایی که خواستی رو میخونی. تاریک و روشن و روز و شب هم نداره. با چشم بسته هم میشه خوند!
کم کم داشتم از کوره در میرفتم. ولی خودمو نگه داشتم. حلیمه که ملتفت حوصله تنگیم شده بود گفت: ببین ملا، این آبجی ما گرفتاریش زیاده، محض همینم کلی راه کوبوندیم اومدیم تا اینجا. وقت زیادی هم نداریم. میخواد همه چی به روال باشه که خیالش تخت باشه. واسه همینه که اصرار داره از رو کتاب براش بخونی اگه هم سواد خوندن نداری که بگو ما تکلیفمون رو بدونیم.
ملا گفت: سواد خوندن دارم. چشمش رو ندارم. خیلی وقته که سوی چشام رفته و راحت شدم از دیدن. واسه ی همین همه ی دعاها رو حفظ کردم. اگه کتاب داری و خودتم سواد داری که بذار جلوت تو نگاه کن روش که مطمئن بشی جایی وا نمی افته، منم برات میخونم.
نگاه کردم تو چشمای ملا. به نظر نمی اومد کور باشه، چشماش از منم سالم تر بود. فقط همه اش خیره بود به رو به روش. واسه اینکه مطمئن بشم یواشکی انگشتم رو آوردم بالا و یه طوری بردم طرف صورتش که خیال کنه الانه که فرو کنم تو چشماش. حتی پلک هم نزد.
حلیمه گفت: ایشالا که شفات رو همین امومزاده بده و زودتر سوی چشمات برگرده. سن و سالی هم که نداری ماشالا.
ملا گفت: هرچی خدا بخواد. ناراضی نیستم از این وضع. اینطوری یه اسباب گناه کمتر دارم!
گفتم: یه اسباب زحمت هم بیشتر داری ملا. منم یه هوو داشتم چشم نداشت. با همین کوریش نمیدونی چه بلاهایی سر من آورد. خدا ازش نگذره. زحمتش که واسه من و رقیه بود هیچ، فحش و فضیحتش هم مال ما بود. آدم که علیل شد خیال میکنه واسه کسی زحمتی نداره و خودشه که داره همه چی رو تحمل میکنه، ولی اینطوریا هم نیس. اول زحمتش واسه دور و بریاشه، بعدش واسه خودش!
ملا پوسخندی زد و گفت: انشالله که زحمت نباشیم واسه ی کسی. من تنها زندگی میکنم. تا حالاش هم از پس خودم ور اومدم!
حلیمه گفت: راسیاتش ملا، ما یه تیکه کاغذ داریم میخوایم بدیم دست یکی که مطمئن باشه مث خودتون و باسواد که بتونه برامون بخونه. خیلی مهمه. چه کار کنیم؟
ملا یه مکثی کرد و گفت: راستش اینجا کسی رو نمیشناسم. نه اینکه نشناسم. منظورم واسه ی کار شماست. مورد اطمینون.
حلیمه گفت: پس چه کار کنیم؟ این همه راه کوفتیم تا رسیدیم به اینجا.
ملا گفت: اگه خواستین همراه من بیایین بریم خونه ام. تو اتاق رو به روی من ملا یوسف زندگی میکنه. قابل اعتماده. سواد هم داره.
حلیمه یه نگاهی به من انداخت و سرش رو کشید تنگ گوشم و گفت: چه کار کنیم خواهر؟
گفتم: والا من به اینا اعتماد ندارم. از کجا معلوم طمعکار نباشن؟ یا تو اون دستخط یه چیزی ننوشته باشه که واسه مون بد بشه؟
گفت: مثلا چی؟
گفتم: چه میدونم. مگه تا حالا تو قصه ها از این چیزا نشنفتی؟ یهو نوشته باشه هر کی این دستخط دستشه رو بی برو برگرد گردن بزنین. اونوقت چی؟ یا اصلا حواله داده باشه که یه پولی یه جایی گذاشتن یا چال کردن. اونوقت اینا نمیخوان با ما شریک بشن؟
حلیمه یه فکری کرد و گفت: چه میدونم والا. اگه اینطور باشه که بیخود این همه راه اومدیم تا اینجا. بایست بیخیال اون دستخط بشیم. اینطوری هیچکی قابل اطمینون نیس.
یه فکری کردم و بعد رو به ملا گفتم: ملا، تو که مرد خدایی و اهل دل میشه یه خواهشی ازت بکنم که یه برادری در حق ما دوتا پیرزن بکنی؟
گفت: معقول باشه خواهر، چرا که نه؟ روی جفت چشمام.
گفتم: راسیاتش اونی که این دستخط رو به ما داده امونت که بیاریم یکی برامون بخونه، خودش مریض احواله و افتاده تو بستر. معلومم نیست که عاقبتش چی بشه. هر کی دیده گفته امروز فرداییه بنده خدا.
گفت: ایشالا که عاقبت به خیر باشه.
گفتم: حالا نه اینکه این نوشته واسه ی اون بنده خداست و ما هم که نمیدونیم توش چیه، واسه ی همین نمیخوایم اگه کسی خوند خیال کنه ربطی به ما دوتا داره. همرات میایم که بدی دست ملا یوسف ببینه چی نوشته، ولی میخوام برداری کنی در حقمون و اگه پرسید بگی نوشته مال خودته و یکی از زائرا داده دستت جای ثمن دعایی که براش خوندی. تو هم میخوای ببینی چی نوشته توش.
ملا یه فکری کرد و گفت: معقول نیست حرفت خواهر! ازم میخوای دروغ بگم؟ اونم به ملا یوسف؟ شرمنده. همچین کاری نمیتونم بکنم.
اومدم یه چیزی بارش کنم که یهو حلیمه جلدی گفت: باشه ملا. نمیخواد دروغ بگی. همین الان یه دعا واسه ی ما بخون، ما هم این نوشته رو میدیم دستت هدیه ی دعایی که خوندی. بعدش هم که ملا یوسف نوشته رو خوند، ما یه دعا در حق تو میکنیم، تو هم مزد دعامون نوشته رو بهمون برگردون. اینطوری دروغی هم در کار نیس. خوبه؟
حلیمه بالاخره عقلش یه جایی کار کرد.
ملا فکری کرد و گفت: باشه خواهر. فقط واسه ی اینکه کار شما راه بیوفته قبول میکنم.
بعدش هم یه دعا خوند و منم پارچه رو دادم بهش. تا کرد و گذاشت تو جیبش و بلند شد. رفتیم دنبالش. یه خر داشت که داده بود دست استرباشی. دم طویله که رسید استرباشی خوش و بش گرمی باهاش کرد و جلدی خر ملا رو آورد داد بهش. ما هم قاطرهامون رو گرفتیم و دنبال ملا راه افتادیم…
یکم که از اونجا دور شدیم نزدیک حلیمه شدم و گفتم: این بابا یه کاسه ای زیر نیمکاسشه!
همونطور که ملا جلو میرفت با خرش و ما هم پشت سرش، حلیمه تیز شد و نگاهی بهش انداخت. گفت: چرا؟
گفتم: این بابا که میگفت چشم نداره. چطوری سوار خرش شده و همینطوری داره میره؟ از کجا میدونه راه رو اشتباه نمیره؟ اصلا گیرمم که یه عمری رفته باشه و اومده باشه. سوار خر بوده نه پای پیاده که بتونه جعده رو تشخیص بده. راهش هم کوتاه نیس.
حلیمه یه فکری کرد و رفت تو بحر ملا. چند دقیقه ای فقط نگاش میکردیم و پشت سرش میرفتیم. ملا هم انگار نه انگار. با خیال راحت نشسته بود روی خر.
حلیمه دیگه طاقت نیاورد. رفت سراغش و گفت: ملا، چطوری تو که چشمات نمیبینه این همه راه رو از بر شدی اونم سواره. نمیگی یهو جایی اشتباه بپیچی و شب آواره ی این بیابون بشی؟
ملا خنده ای کرد و گفت: من راه رو از بر نشدم! اگه پیاده بیام حتمی گم میکنم و به مقصد نمیرسم. بلد من این حیوونه. سالهاست داره میره و میاد. اونه که بلد راهه. واسه ی همینه که با هیچی عوضش نمیکنم. یه روز خدای نکرده این زبون بسته نباشه، منم خونه نشین میشم.
حلیمه نگاهی به من انداخت. شونه هام رو بالا انداختم. بهش حالی کردم که با این اوصاف بازم من خیلی اطمینونی به این ندارم.
یک ساعتی گذشت تا رسیدیم به یه آبادی. خر ملا میون کوچه های پیچ در پیچ رفت و یه جایی در خونه ای ایستاد. ملا پیاده شد و دستی به سر و گوش خرش کشید و در رو هل داد. چهارتاق که شد، حیوون خودش رفت تو.
ملا گفت: بفرمایید. همینجاست. خوش اومدین. مهمون حبیب خداست.
از حیوونامون پیاده شدیم. ملا دستش رو گرفت به دیفال دالون و رفت تو. ما هم پشت سرش رفتیم. توی حیاط که رسیدیم گفت: سمت راست طویله اس. حیووناتون رو ببندین اونجا.
بعدش هم به اتاقی که رو به روش بود اشاره کرد و گفت: این اتاق منه. اون یکی که دست چپه اتاق ملا یوسف. تا شما برین توی اتاق منم اومدم.
ما که رفتیم طرف طویله، اون هم رفت توی مطبخ.
حیوونامون رو بستیم و رفتیم توی اتاق ملا. ساده بود و یه فرش انداخته بود کنار دیفال که تا نیمه های اتاق اومده بود و بقیه اش لخت بود. یه چراغ نفتی توی تاقچه بود که دوده نزده بود و پیدا بود خیلی وقته روشن نشده. روی فرش، کنار دیفال یه پشتی گذاشته بود که کبره بسته بود و کنارش یه چادرشب که حتمی شبها میکشید روش.
ملا با یه ظرف کشمش و دوتا چای که گذاشته بود توی سینی اومد داخل.
گفت: خوش اومدین. ببخشین که اسباب پذیراییم مختصره.
حلیمه بلند شد سینی رو از دست ملا گرفت. گفتم: زحمت نکش ملا. میخوایم زودتر بریم. وقتمون تنگه. این ملا یوسف رو صدا کن بیاد جلدی دستخط رو بخونه ما هم زحمت رو کم کنیم.
اومد رفت نشست کنار دیفال و تکیه داد به پشتیش. گفت: یوسف دم غروب میاد. یه امشبو بد بگذرونین! تا بیاد و دستخط رو بخونه هوا تاریک شده. تو تاریکی هم که نمیتونین برین!
نگاهی به حلیمه کردم. دهنم رو بردم تنگ گوشش و گفتم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…