قسمت ۱۷۲۸ تا ۱۷۳۰

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۷۲۸ تا ۱۷۳۰
join 👉 @niniperarin 📚
هی این فکر اومد تو سرم و رفت تا اینکه یهو برام مسجل شد که قضیه همینه. به هر حال شیطون هم که دست تنها نیست. خودش واسه ی خودش کلی بچه شیطون تو دست و بالش داره! ولی این چیزا رو به هیچکی نگفتم. تا اینکه این سکه ها ته اون کوزه پیدا شد.
حلیمه گفت: سکه ها چه ربطی به این چیزایی که گفتی داره؟
یه آهی کشید و گفت: حرفای کل مریم درست بود. هر کی اون سکه ها رو گذاشته ته اون یه دونه کوزه میخواسته همه رو اینجا بندازه به جون هم. حالا کی گذاشته؟ حتم دارم یکی از همون سه تایی که اون شب اضافه شده بودن به جمع و بعدش دیگه خبری ازشون نبود!
شاباجی یه پک به قلیون خاموشش زد و گفت: بد به دلت راه نده آبجی. این قضیه که دیگه سفره اش ورچیده شد و کل مریمم که قرار شد سکه هاش رو ببره بریزه تو ضریح امومزاده و خلاص. اگه کار، کار اونها هم باشه که میگی دیگه دستشون به جایی بند نیست. شیطون راهش بسته اس واسه رفتن تو امومزاده.
گفت: نه! قضیه اینطورا هم که میگی نیس خواهر. اگه کل مریم پاش رو از اینجا بذاره بیرون، حتم دارم یه چیز دیگه ای علم میکنن که تا نیست باز اینا بیوفتن به جون هم.
گفتم: نترس. من که هنوز نرفتم، قضیه ای هم که علم نشده. برو بگیر بخواب نصف شبی، خودتم اذیت نکن.
گفت: آخه کل مریم، حتم دارم همین امروز و فرداست که باز اون یه کوزه ای که گم شده، پیدا بشه و یه پولی هم از ته اون در بیاد و روز از نو روزی از نو!
هر سه تاییمون با تعجب زل زدیم به زیبا. شاباجی قلیونش رو گذاشت کنار و گفت: کدوم کوزه؟
زیبا گفت: یکی از کوزه ها نیست. کمه!
گفتم: کی همچین چیزی گفته؟
گفت: خودم میدونم. گفتم که دست خودم نیست، عادت دارم همه چی رو بشمارم. کوزه هایی که این یارو وردست سردار آورده بود اینجا و چیده بودین پشت دیفال پونزده تا بود. چندباری که از اینجا رد شدم، چشمم افتاد بهشون و هی شمردم. ولی امشب کوزه هایی که خورد کردی وسط حیاط چهارده تا بیشتر نبود.
حلیمه گفت: خب ممکنه توی یکی از اتاقها مونده و اونی که دستش بوده نیاورده بده.
زیبا گفت: نه. از همونوقت که شمردم و دیدم یکیش کمه، راه افتادم توی تک تک اتاقها رو سرک کشیدم، نبود. تنها جایی که ندیده بودم اینجا بود، که وقتی اومدم تو، اینجا رو هم دیدم. نیست. البته به حساب فضولی نذارین خدای نکرده. باز اگه اینجا بود خیالم راحت بود که پیش خوب کسی مونده و دیگه خیالم راحت میشد. ولی حالا مطمئنم که اون یه کوزه دست یکی از همون سه تاست که همپیاله ی ابلیسن! اون کوزه هرجایی پیدا بشه و پیش هر کی باشه معلوم میشه اونم همدست اون ضعیفه است که انداختیمش تو چاه!
من و شاباجی و حلیمه یه نگاهی به هم انداختیم و چند لحظه ساکت موندیم.
بعدش با احتیاط یه طوری که پام به شکسته های کوزه نخوره که صدایی ازش در نیاد خودمو جمع و جور کردم و گفتم: حرفت متینه خواهر. تو برو بگیر بخواب، من خودم پیگیر میشم ببینم اون یه کوزه کجاست. تا صبح بالاخره معلوم میشه!
زیبا سرش رو تکون داد و کلی دعا به جونم کرد و بالاخره از اتاق رفت بیرون.
همینکه در رو بست رو کردم به شاباجی و گفتم: بیا! اینم از آشی که تو واسه مون پختی. میگذاشتی اون یه کوزه هم بمونه بیرون و یکی مث همین زیبا ورش داره. این زنک از اون پیله هاس. ول کن نیست.
شاباجی گفت: اگه اون کوزه رو نیاورده بودم توی اتاق، حالا این سه تا سکه دست اونا بود. با هر یکی از این سکه ها میشه دوبرابر اون کوزه ها رو خرید و گذاشت جاش. این ضعیفه یه تخته اش کمه. یه حرفی میزنه. تا صبح یادش میره.
گفتم: چه حرفیه داری میزنی خواهر؟ این هم بد پیله اس، هم طمعکار. خیال کردی چرا داره دنبال اون یه کوزه میگرده؟ میخواد ببینه چیزی از توش در میاد یا نه. بقیه شون هم اگه ملتفت بشن، دوره میوفتن و پی کوزه بالا میان. الان هم که سر بسته گفت ما سه تا شدیم همدست شیطون. کافیه یه تیکه کوزه دور و برمون ببینه، دیگه واویلاست. الان هم هر لحظه میترسیدم پاش رو هل بده زیر لحاف و همه چی لو بره، اونوقت صبح هر سه تامون رو مینداختن تو چاه و سنگ هم تو سرمون میزدن!
حلیمه گفت: حالا چه کار کنیم؟ تو اتاق که جایی نداریم خورده های کوزه رو نگه داریم. تا ابد هم که نمیشه زیر لحاف گذاشت بمونه. الان هم اگه پا از اتاق بزاریم بیرون، حتم دارم سر و کله ی زیبا از یه جایی پیدا میشه. اینطوری که بوش میاد این ضعیفه اتاق ما رو گرفته زیر نظر. فردا صبح علی الطلوع هم اینجاست.
گفتم: یه ذره زبون به دهن بگیرین ببینم بایست چه کار کنیم.
اون دوتا ساکت شدن و شاباجی شروع کرد با حرص به قلیونش که خاموش بود پک زدن.
یکم فکر کردم و گفتم: ما این کیسه ی کوزه شکسته رو هر جایی بذاریم، زیبا میخواد یه چیزی ازش در بیاره و ببنده به خودمون. بیخود که نمیاد بگه سه تا اضافه شده بودن که همدست شیطونن. پس واسه ی اینکه دهنش بسته بشه و نخواد چیزی به کسی ببنده بایست خودش بشه طرف حساب. اگه بیوفته گردن خودش، دهنش بسته بشه و دیگه پی نمیگیره.
شاباجی گفت: احسنت خواهر. حتی اگه یقه ی ما رو نگیره، یکی دیگه رو این وسط قربونی میکنه.
حلیمه گفت: چطوری میخوای بندازی گردن خودش؟
گفتم: من همین حالا میرم سراغش و به بهونه ی همین کوزه از اتاق میکشمش بیرون و میبرمش اونطرف جزامخونه. همونوقت یکی از شما دوتا بایست فرز لین کیسه رو ببره بزاره تو اتاق خود زیبا و برگرده. اینطوری خودمم پیشش هستم و نمیزارم که کشیک اتاق ما رو بده.
حلیمه و شاباجی قبول کردن.
پا شدم، فانوس دست گرفتم و رفتم طرف اتاق زیبا که یهو چند قدم نرفته دیدم یکی یواش صدا میکنه کل مریم!
دور و بر رو یه نگاهی انداختم. وایسادم و گوش تیز کردم. صدا از طرف باغچه می اومد. دروغ نگم ترسیدم، خیلی. خیال کردم نکنه اون ضعیفه، سردار، روح اونه که افتاده دنبالم و حالا نصف شبی اومده واسه تلافی. یه بسم الله گفتم خیره شدم تو تاریکی. آب دهنم رو قورت دادم و به زحمت گفتم چی میخوای؟
گفت: داری میری دنبال کوزه بگردی؟ کمک نمیخوای؟
پیش خودم گفتم انگاری اون زیبا، با همه خریت و فضولیش درست حالیش شده بود. کار کار خودشه پس! ضعیفه این کوزه ها رو علم کرده که منو بد نوم کنه و بندازتم تو هچل. لابد این فکر و خیالات هم خود این انداخته تو سر زیبا که بیاد و پیگیر بشه.
گفتم: ای ملعون رونده شده! پس کار خودته. چی میخوای از جونم؟ حیف که تا روز قیومت مهلت داری، وگرنه یه مجلس دعا ترتیب میدادم و تا میتونستم آدم جمع میکردم و اینقدری بس مینشستیم و دعا میخوندیم که یا خدا سنگت کنه یا تا ابد قل و زنجیر بزنه به دست و پات و یه پوزه بند هم به دهنت که دیگه نتونی دهن واز کنی!
صدای خش خش برگهایی که زیر پاش داشت له میشد و میومد طرف من از تو باغچه می اومد. خواستم جیغ بکشم که گفت: چی داری میگی کل مریم؟
همونوقت از باغچه اومد بیرون و قبل از اینکه جیغ بکشم گفت: دستت درد نکنه آبجی! حالا دیگه شد کار خودم؟ من که اومدم کلی واسه ات درد و دل کردم که پیگیر قضیه بشی. تازه نفرینمم میکنی؟
زیبا بود. حلیمه راست گفته بود. حتمی رفته بوده تو باغچه که کشیک ما رو بده.
گفتم: نصف العمرم کردی زن. آخه مگه مرض داری نصف شبی رفتی تو باغچه؟ مگه نگفتم برو بگیر بکپ؟ خیال کردم اون شیطون ملعونه، اومده سراغم که حواسمو پرت کنه از اون یه دونه کوزه ای که تو میگفتی!
گفت: والا خواهر لال بشم اگه دروغ بگم. تو که غریبه نیستی، واسه ی همه ی ما محرمی. تا قبل از اینکه بیام تو اتاق شما، از فکر اون قضیه که برات تعریف کردم، گلاب به روت شاشبند شده بودم. ولی همینکه اومدم به تو گفتم و خیالم راحت شد، یهویی دیگه بی اختیار شدم، دیدم تا برسم مستراح نجس شدم و آبروم رفته، واسه همین جلدی رفتم تو باغچه.
گفتم: خیر سرت حالا رفتی اونجا لااقل یه اهنی بکن. یهویی تو تاریکی صدا میکنی کل مریم، آدم خوف میکنه. کم مونده بود منم شل کنم تو شلوارم.
گفت: ببخشید خواهر. روم سیاه. قصد ترسوندنت رو نداشتم. خیال کردم من میبینمت تو هم منو میبینی. اصلا به نظرم اینا هم کار همون ضعیفه ی ابلیسه. میخواسته من و تو رو بندازه به جون هم. حالا کجا داشتی میرفتی؟
گفتم: میرفتم عزام رو بگیرم! هی یکی در میون میپرسی کجا میرفتی؟ تو اومدی نصف شبی کک انداختی تو پاچه مون که برم دنبال اون کوزه.
باز سری تکون داد و گفت: افتادی تو زحمت. تو رو خدا حلال کن. نمیخواستم زابرات کنم.
گفتم: حالا که کردی. حرفت هم پر بیراه نیس. بعید نیس، این اتفاقات هم کار همون ضعیفه باشه. دوتا باشیم بهتره تا یکی. دنبالم بیا، میخوام چند جا رو نگاه کنم ببینم چیزی پیدا میکنم یا نه.
قبول کرد. فانوس رو دادم دستش و چوبدستم رو عصای تنم کردم و راه افتادم بردمش یه جایی توی حیاط که به اتاقش دید نداشته باشه…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…