قسمت ۱۷۲۴ تا ۱۷۲۵

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۷۲۴ و ۱۷۲۵
join 👉 @niniperarin 📚
کوزه رو در آوردیم گذاشتیم میون اتاق. خواستم با چوب بزنم روش که حلیمه گفت: دست نگهدار!
گفتم: چی شده؟
گفت: الان بزنی تو سر این کوزه صداش میپیچه تو خلوت جزامخونه و ده جفت چشم پشت اتاق سبز میشه. خیال کردی این سکوت و تاریکی نشونه ی خوابه؟ باورت نشه.
دیدم بیراه نمیگه. آخرش بایستی ته کوزه رو خورد کنم تا ملتفت بشیم چیزی توش هست یا نه. اونم که با ناز و عشوه شکسته نمیشه. یه ضربه ی محکم میخواد و یه دست پر زور. دستم که زور زیادی توش نیست، پس میطلبه که چند بار با چوبدست بزنم ته کوزه، اونم بی صدا نمیشه.
گفتم: خب؟ میگی چه کار کنم؟
گفت: لحاف رو بنداز رو سرت و بعد مشغول شو. محض احتیاط بهتره دو سه تا رو هم بندازیم. اگه هم میدونی نفست میگیره اون زیر که بسپارش به من.
دیدم میخواد زرنگ بازی در بیاره! به این بهونه بره زیر لحاف که کوزه پیدا نباشه. اگه بشکونه و چیزی تهش باشه که بعید نیست دو سه تا سکه ورداره بذاره تو جیبش، اگه هم نباشه که میاد بیرون و میگه اقبال تو بود که پوچ در اومد و تا ابد دست میگیره و به ریش من و اقبالم میخنده!
گفتم: نه خواهر. نفسم یاری میکنه. نمیخواد زحمت بکشی. بزار خودم این قضیه رو شروع کردم، این آخریش رو هم خودم تموم کنم که به دلم باشه.
سرش رو تکون داد و گفت: هر طور خودت صلاح میدونی. فقط دیگه اون زیر نمیتونی با این چوب کوزه رو خورد کنی. لحاف سنگینه و دستت جونش رو نداره که بخواد چوب رو بالا پایین کنه. یه دسته هاون وردار و اون زیر ته کوزه رو بکوب.
شاباجی رفت دسته هاون رو از تو حیاط آورد داد دستم و من هم نشستم کنار کوزه. شاباجی و حلیمه هم وایسادن تا سر لحاف رو بگیرن و بندازن رو من.
گفتم: یه کیسه بدین که کوزه رو هل بدم توش که وقتی خورد شد پخش زمین نشه. اینجا که دیدین بی در و پیکره. یهو یکی پاشده رفته مستراح، یه صدا از این اتاق بشنفه میاد سرک بکشه ببینه چی به چیه. اینطوری دیگه چیزی جلو چشم نیس.
قبول کردن. یه کیسه آوردن، کوزه رو هل دادیم توش و لحاف رو انداختن رو سر من. همون اول نفسم داشت میگرفت. ولی به رو نیاوردم. یه پیش خودم فکر کردم اگه شکوندم و چیزی تهش نبود چی؟ اینطوری باز حرف حلیمه پیش میوفته و باز منم که ضایع میشم!
حلیمه گفت: آماده ای کل مریم؟
گفتم: آره. لحاف دوم رو هم انداختن رو سرم. دیگه نه نفسم بالا می اومد، نه جون تکون خوردم داشتم اون زیر. انگاری زیر پالون اسیرت کرده باشن. به هر زور و ضربی بود یه تقلایی کردم و جای دستم رو درست کردم.
شاباجی گفت: امنه. بسم الله…
دسته هاون رو تا جایی که میتونستم آوردم بالا و کوفتم روی کوزه. صدای خورد شدنش پیچید توی گوشم…
شاباجی گفت: ادامه بده خبری نیس…
شروع کردم به کوفتن ته کوزه. چند تا ضربه که زدم صدای حلیمه رو شنفتم که گفت: خبری هست؟ چیزی داشت؟
گفتم: دندون بزار سر جیگر. هر وقت معلوم شد میگم.
انگاری ته کوزه توی هاون باشه، شروع کردم به کوفتن دسته تو سرش. حسابی نفسم در اومده بود و عرق شره میکرد و میرفت توی چشمم. به قدر کفایت که کوفتم دستم رو هل دادم تو کیسه. تیزی خورده ها دستم رو برید و سوزش و گرمی خون رو کف دستم حس کردم. چاره ای نبود. نبایست تا مطمئئن میشدم میگفتم لحاف رو پس کنن. نمیخواستم حلیمه دست پیش رو داشته باشه. دستم رو توی کیسه گردوندم. خبری نبود. گوش تیز کردم و کیسه رو تکون دادم، بلکه یه صدای جیرینگ سکه به گوشم بخوره. ولی خبری نبود. یهو یه فکری به سرم زد. به خودم گفتم حلیمه که سکه های اون زنک رو نشمرده. گوشه ی لچکت رو واز کن و چندتاش رو بنداز تو کیسه. معطل هم نشو که چند دقیقه دیگه این زیر بمونی فاتحه ات خونده اس. همین کارو کردم و چند تا سکه در آوردم ریختم تو کیسه و گفتم: لحاف رو پس کنین. اقبال کل مریم همیشه بلنده!!
لحاف رو پس کردن. داشتم چک چک عرق میریختم. انگاری یهو از تو مطبخ اومده باشم بیرون. یه نفس عمیق کشیدم.
شاباجی گفت: وای چی شده خواهر؟
به کیسه اشاره کرد و دستم. کیسه قرمز شده بود و خاک و خون با هم قاطی شده بودن و چسبیده بودن به دستم.
گفتم: چیزی نیس. تیکه های کوزه دستمو برید. تاریک و تنگ بود اون زیر.
شاباجی جلدی لحافها رو از دم دستم کشید اونور و دوید از کنار ملحفه ای که گوشه ی اتاق پهن بود روی صندوقچه یه تیکه جر داد با دندون و آورد ببنده رو دستم.
حلیمه گفت: الحق که بد اقبالی خواهر. چیزی که نصیبت نشد از کوزه هیچ، دستت هم به این روز افتاد. یه آب بریز روش و بعد ببند که چرک نکنه زخمت. یه ذره از این خاکیشتر سر قلیون شاباجی هم بریز روش و بعد ببند.
شاباجی رفت جوم سماور رو آورد با کوزه ی آب و ریخت رو دستم.
گفتم: تو نگرون نباش خاتون. اتفاقا خوش اقبالم از بابت کوزه. این زخم هم که زخم شمشیر نیست. دو روز دیگه خوب میشه. بداقبالی هم دارم البته. هرکی به تور ما میخوره، بلانسبت نمک نشناسه!
حلیمه چشماش رو تنگ کرد و خواست حرفی بزنه که شاباجی گفت: بستمش خواهر. بگو ببینم چی نصیبمون شد از کوزه؟
گفتم: اگه دلت ور میداره دست کن تو کیسه تا ببینی. اگه نه هم که بده خودم…
حرفم تموم نشده بود که کیسه رو ورداشت و دستش رو چرخوند توش. صدای جیرینگ سکه ها که خورد به شکسته های کوزه بلند شد. نیشش واز شد. گفت: الحق که خوش اقبال تر از تو نیست. اون همه کوزه خورد کردی وسط حیاط هیچکدوم چیزی نداشت. این یکی که آوردیم تو اتاق خودمون بایستی…
حلیمه پرید میون حرفش و گفت: راستی خواهر، گوشه ی لچکت خونی شده! همونجایی که سکه های اون بنده خدا رو بسته بودی! یه نگاه بنداز ببین هنوز سر جاشونن؟
خیره نگاش کردم. گفتم: آره میدونم خونیه. حسابت اشتباهه خاتون. میخوای بگی سکه های تو کیسه ایناس که پر لچکم بوده؟ نه، نیست.
دستم رو گذاشتم رو گوشه ی لچکم و دو سه تا سکه ای که نگه داشته بودم رو از روی چارقد نشون دادم و گفتم: سر جاشه. زیر لحاف اتفاقا شک کردم که نکنه لچکم واز شده و ایناس که ریخته زمین و صداش رو میشنفم. دست گذاشتم، دیدم نه. گره اش سفته. بریز نیست.
شاباجی گفت: زیاد نیست. ولی بهتر از هیچیه. همه اش سه تاست.
گفتم: همینم بسه. نفری یکی ورمیداریم کفایت میکنه. زخم و زحمتش واسه من بود، ولی سکه هاش نصیب هر سه تامون میشه!
هنوز حرفم تموم نشده بود که یه صدایی از بیرون اتاق شنفتیم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…