قسمت ۱۷۰۵ تا ۱۷۰۸

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۷۰۵ تا ۱۷۰۸
join 👉 @niniperarin 📚
همه ساکت بودن. یهو یکی از میون جمعیت گفت: الهی توبه! بگذر از سر تقصیرات این بنده ی خطا کار و جفا کارت. به خدا قسم منم چند روز بود مدام خواب آشفته میدیدم. چند شبه که خواب میبینم توی جهنمم و دارن دستهام رو میبرن و میندازن تو آتیش. حتم دارم این ضعیفه که نمیدونیم کیه و از کجا پیداش شده خود شیطونه. خیال کردین چطوری این همه آدم رو تونسته گول بزنه از ازل؟ همینطوری که ما گولش رو خوردیم.
یکی دیگه گفت: شیطون کجا بود؟ اینم یکیه مث خود ماها. مگه ندیدنش تا حالا؟ این خزعبلات چیه دارین میبافین به هم؟
چندتای دیگه که سن و سال بیشتری داشتن گفتن: حق با کل مریمه و این مشتی که خواب دیده. گول خوردیم. اونم گول شیطون.
درخت گفت: اونوقتی که سر مال داشتین چونه میزدین که از این فکرا نمیکردین!
یکی دیگه از توی جمعیت براق شد به درخت و گفت: تو خودت هم وردست اون شیطونی. اگه از جنس اون نیستی یا بایست تو هم توبه کنی یا همون بلایی رو سرت میاریم که سر ابلیس قراره بیاد!
درخت یهو رنگش پرید و گفت: من هرکاری هم کرده واسه خاطر شماها بوده. دست و پا و چشم و چارم سالم تر بود، وایسادم وردست اون ضعیفه که چشم و گوش و دست و پای شماها باشم. اصلا همین کل مریم و اون حلیمه خاتون و شاباجی رو خیال کردین کی تا اینجا همراهی کرد و از هزار جور بلا نجاتشون داد؟ من. خودشون حی و حاضر، ازشون بپرسین.
چشمها برگشت طرف من و شاباجی و حلیمه که کنارم ایستاده بودن. حلیمه نگذاشت من دهن واز کنم و جلدی گفت: راست میگه. من شاهدم!
دیدم بخوام رو حرفش حرف بیارم، اعتماد بقیه از بین میره و تازه میگن اینا توی خودشون هم اختلاف دارن. واسه همین هیچی نگفتم و با سر تایید کردم.
یکی گفت: پس چرا معطلین؟ بایست اون شیطان رجیم رو بگیریم و طبق فرموده ی کل مریم بندازیمش تو چاه و روش رو سنگ بریزیم. وگرنه عقوبتی در انتظارمونه فردای قیومت که اون سرش ناپیدا…
چندتایی حرفش رو تایید کردن و بقیه هم از ترس اینکه واسه شون حرفی دربیاد با اونها همصدا شدن. همون که گفت بایست بریم سراغ شیطون، راه افتاد و بلند گفت: اعوذبالله من الشیطان رجیم…
بقیه هم پشت سرش تکرار کردن و راه افتادن طرف مریضخونه.
به حلیمه گفتم: کجا بود سردار؟ مگه صداش نکردی؟
گفت: تو مریضخونه اس. خوابیده بود. هرچی صدا کردم جواب نداد. منم بیخیال شدم.
جمعیت رسیدن به در مریضخونه و درخت رو وادار کردن که همراه چند نفرشون بره داخل تا شیطون رو از تو لونه اش بکشن بیرون!
چند دقیقه بعد سردار رو آوردن بیرون. بازوهاش رو دونفر محکم گرفته بودن و درخت هم با رنگ پریده کنارشون میومد. ضعیفه تقلا میکرد. به زور از در مریضخونه آوردنش بیرون. جمعیت رو که دید دیگه دست و پا نزد. توپید به اون دوتا که دستهاش رو رها کنن. کردند. چشمهاش رو تنگ کرد و نگاهی تو جمعیت انداخت و گفت: هان؟ چتونه؟ هنوز به جایی نرسیده هار شدین. چه مرگتون شده؟ تا دیشب التماسم میکردین، حالا چی شده علیه ام دست به یکی میکنین و آدم میفرستین سراغم رو تخت مریضخونه؟ مار هم به آدم خواب نمیزنه…
یکی داد کشید: مار به آدم خواب نمیزنه، نه به شیطونی که خودشو زده به خواب و میخواد بقیه رو تو بیداری از راه به در کنه و جهنم خدا رو پر تر. تو قسم خورده ای که تو جلدهای مختلف آدما رو از راه به در کنی. حالا جای یه زن خوشگل خودتو این ریختی کردی قاطی ماها که بهت اطمینون کنیم که به قصد شومت برسی. ما هم خر شدیم و گولت رو خوردیم. ولی کور خوندی. دیگه بسه!
چندتایی از میون جمعیت حرفش رو تایید کردن. سردار مبهوت داشت نگاه میکرد و ساکت بود. رو کرد به درخت و گفت: چی دارن میگن اینا؟ این مهملات رو از کجا درآوردن؟ کی تو گوش اینا خرافه خونده؟
درخت سرش رو پایین انداخت و اومد حرفی بزنه که خودم بلند گفتم: خرافه نیس ضعیفه! عین حقیقته. دیشب یکی اومد به خواب من و همه چی رو برام روشن کرد. گفت به اون ابلیس بگو به اسم مرده ها از زنده ها دزدیدی و گفتی از اون دنیا فرستادنت تا حق مستحق و یتیم رو بگیری و به این بهونه مال مردم بینوا رو غارت کردی، حالا هم بایست برگردی به همون دنیا و به خونه ات تو جهنم و جواب پس بدی. اینکه کی و کجا دوباره به هیات آدمیزاد ظاهر بشی و کیا رو با خودت همراه کنی رو خدا میدونه. ولی همینکه این جماعت جزام زده تونستن دست تو رو بخونن و نگذارن عذاب آخرت هم به عذاب این دنیاشون اضافه بشه جای شکر داره.
سردار که داشت نفس نفس میزد داد زد: معلوم هست چته کل مریم؟ والا که نمک نشناسی. دلم به حالت سوخت که خوره داشتی و واسه ی همین اون روزی که میتونستم به بندت بکشم که کلفتیم رو بکنی آزادت کردم. حالا اینه مزدم؟
داد زدم: بشنفین مردم. خودش هم اقرار کرد که میخواسته منو هم به بند بکشه و نتونسته. خدا رو شکر. شما هم نگذارین که اسیر این خبیث از درگاه رونده بشین!
با این حرف ولوله ای افتاد میون جمعیت و یکی داد زد: اعوذ بالله من الشیطان رجیم. ببریم سزاش رو بدیم تا بیشتر از این گمراهمون نکرده. کار شیطون همینه. بیشتر بمونیم، بیشتر هم حرف میزنه که مرددمون کنه و به شک و شبهه بیافتیم.
جمعیت شروع کردن به داد زدن و اونایی که کنار سردار بودن بازوهاش رو محکم گرفتن و راه افتادن. بقیه هم به دنبالشون. هرچی ضعیفه فریاد میکشید کسی گوشش بدهکار نبود.
بردنش آخر حیاط و همینطور که داد میزدن استفرالله ربی و اتوب الیه زنک رو انداختن توی چاه و بعدش هم هرکدوم ده تا سنگ برداشتن و زدن به شیطونی که انداخته بودن توی چاه.
کارشون که تموم شد، اومدن سراغ من و گفتن که شب یه مجلسی ترتیب بدیم که همه با هم یکجا توبه کنن، بلکه مقبول درگاه الهی بشه!
قبول کردم. جمعیت متفرق شد. من موندم و شاباجی و حلیمه و درخت که از دور زل زده بود به ما و سر جاش میخکوب شده بود.
شاباجی گفت: بارک الله خواهر! نشون دادی بازم که دود از کنده بلند میشه و کسی حریفت نیس. اونایی که بایست حساب کار اومد دستشون و ماستشون رو کیسه کردن. من اصلا از همون روز اولی که این زنک رو تو چادر دیدیم و اون همه مرد که ازش فرمون میبردن و شده بودن قشون بی جیره و مواجبش، بهش شک کردم! فقط حواست جمع باشه کسی به گوش فروغ الزمان نرسونه که اون سلیطه کوتاه بیا نیس.
حلیمه گفت: به نظرم زیاده از حد بود این کار. لزومی نداشت اون بدبخت رو بندازین تو چاه. همینکه میگفتی از اینجا بیرونش کنن هم کفایت میکرد.
براق شدم به حلیمه و گفتم: دیگه حالا وقت شک کردن نیست خاتون. تقدیر این ضعیفه هم این بود. پیشونی نوشت ادما که دست من و تو نیست. اونوقتی که حرف میزدم که از قبل نقشه نکشیده بودم و حرف آماده نکرده بودم که بگی از عمد بوده. حرفایی که زدم همون لحظه می افتاد به دلم و میومد سر زبونم. حتمی حکمتی توش بوده! بعید نبود این زنیکه رو اگه بیرون میکردیم میرفت باز آدم جمع میکرد و اینبار میومد سراغ خودمون! حالا هم جای این حرفا برو این مرتیکه که عین مجسمه سیخ وایساده اون روبرو را بگو بیاد تا حجتم رو باهاش تموم کنم. وگرنه تقدیری هم که برای اون رقم میخوره دست کمی نداره از اون سردار پیزوری.
حلیمه نفس عمیقی کشید و چپ چپ نگام کرد و گفت: حالا صداش میکنم بیاد، ولی با این یکی دیگه مث اون ضعیفه ی بدبخت تا نکن خواهر. عاقبت نداره.
منتظر جوابش نشد. رفت و درخت رو صدا کرد. مردک با رنگ پریده و پای لرزون اومد جلو. هیچی نگفت. وایساد روبروم و همینطوری زل زد بهم.
گفتم: خدا رحمت کرد که وردست اون ضعیفه وایسادی و جون سالم به در بردی. یکم دیگه پیش میرفت تو هم با خودش میکشید تو اون چاه!
درخت آب دهنش رو به زور قورت داد. با صدای لرزون گفت: هنوز باورم نمیشه که به این راحتی اون بیچاره رو انداختن توی چاه!
گفتم: باورت بشه. راحت تر از این هم تو رو میتونن ببندن به درخت و چوب زیر پات آتیش کنن که خودت بوی کباب خودت رو بشنفی!
از ترس چشماش داشت از حدقه میزد بیرون. گفت: من تا حالا هر کاری کردم غلط کردم. توبه کردم از همون وقتی که دیدم سردار رو انداختن تو چاه. اصلا غلط کردم که پام رو گذاشتم اینجا. فراری میموندم از دست اون سه چهارتا بهتر بود تا اینکه بیام اینجا قایم بشم!
گفتم: حالا که اومدی اینجا و خیلی چیزا رو دیدی که نبایست میدیدی و خیلی کارا هم کردی که نبایست میکردی. خوب گوشات رو وا کن که عاقبتت مث اون زنک نشه. امروز اینجا هر طوری شد و هر اتفاقی افتاد، تموم شد و رفت. انگار نه انگار. شتر دیدی ندیدی. اینو خوب هم خودت تو گوشات فرو کن، هم برو به اون دو سه تا دیگه هم که باهاشون نشست و برخاست داری و گاری جور میکردن واسه مال دزدی بگو. اگه به گوش فروغ الزمان یا کس دیگه ای که بهش ربطی نداره برسه، عاقبت بدی در انتظارتونه. شیر فهم شد؟
درخت که داشت محسوس پاهاش میلرزید سرش رو تکون داد و به زور گفت: ملتفت شدم.
گفتم: آ باریکلا. حالا جلدی از جلو چشمم برو.
سرش رو زیر انداخت و تندی رفت.
حلیمه گفت: این بنده خدا آدم خوبیه! حتمی یه چیزی شده که مجبور شده وایسه وردست اون ضعیفه. مگه ندیدی سر رو کردن دست اون سه تا، افتاده بود به زحمت و مجبور شده بود خونه زندگیش رو ول کنه و آواره بشه؟
شاباجی گفت: اونم ما که ندیدیم. از زبون خودش شنفتیم. از کجا معلوم که راست گفته باشه؟ اگه هم راست گفته باشه و دست اون سه تا را رو کرده باشه، حتمی خودش دستش نمیرسیده، یا اونا راهش ندادن تو بازیشون. وگرنه اینم آب باشه خوب بلده شنا کنه!
راه افتادیم طرف اتاق. شاباجی گفت: اما با این خط و نشونی که کل مریم براش کشید، حالا حالاها جلو بقیه آفتابی نمیشه و سرش تو لاک خودشه.
گفتم: یادمه یه سال زمستون، برف اومده بود تا زیر زانو. علی خدابیامرز، شوورم، هنوز زنده بود. اون خدیجه گور به گوری رو هم هنوز نرفته بودم بگیرم واسه اش. الهی پام قلم میشد و خودم با دست خودم، سیاه بخت نمیکردم خودمو!
حلیمه گفت: مگه خودت گرفته بودیش واسه شوورت؟
چپ چپ نگاش کردم. گفتم: بگذریم. کاری به اون ندارم. حرفم چیز دیگه ایه! علی خونه نبود و من تنها داشتم تو مطبخ پخت و پز میکردم که یهو حالم بد شد. گلاب به روت هی میخواستم قی کنم و نمیشد. از بوی غذایی که داشتم میپختم این حالی شدم. خیال کردم بالاخره طلسم شکسته و به آرزوم رسیدم و آبستن شدم. اومدم بیرون و یکم تعلل کردم و منتظر شدم ببینم علی میاد یا نه. نیومد. دل تو دلم نبود. میخواستم زودتر خبر رو بهش بدم. نتونستم صبر کنم. چادر انداختم سرم و از خونه زدم بیرون. اونم تو اون سرما و برفی که استخون آدم میترکید. جوون بودم و جاهل. حالیم نبود که. حتی به این فکر نکردم که اگه آبستن باشم تو اون سرما و برف ممکنه اگه هر طوری بشه ممکنه بچه بارم بره.
وسط جعده رو پارو کرده بودن که میشد از میونش رد شد. ولی زمین یخ زده بود. از ذوقی که داشتم حالیم نبود دارم چه کار میکنم.
گفتم خوبه سر راه برم سراغ بتولی که چند بچه پس انداخته و این چیزا حالیشه، بهش بگم ببینم چی میگه. بعدش برم علی رو پیدا کنم.
نرسیده به خونه ی بتولی یهو پام سر خورد و افتادم زمین. همونوقت بود که یهو به فکرم زد نکنه بچه ام طوریش شده باشه؟ رنگم پرید و همونجا حالم به هم خورد.
یهو دیدم یکی از پشت سر صدام کرد و گفت: خاتون. اینجا چه کار میکنی وسط این برف و سرما؟
برگشتم دیدم که…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…