اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۶۹۵ و ۱۶۹۶(قسمت هزار ششصد و نود و پنج و شش)
join 👉 @niniperarin 📚
تازه میخواست چشمم گرم بشه که حلیمه صدا کرد: بلند شین. داره یه طورایی میشه!
جلدی من و شاباجی خودمونو رسوندیم پشت در. گفتم: کو؟ کجا؟
حلیمه گفت: یه ذره دقیق شو تو حیاط میبینی.
چشمام رو مالیدم و زل زدم تو حیاط که نور مهتاب کمکی روشنش کرده بود که دیدم در اتاقها داره یکی یکی واز میشه و جزامیها، شلون و لنگون، مث مرده هایی که از تو قبر بیان بیرون دارن از اتاقهاشون میزنن بیرون و یواشکی میان میون حیاط و کنار درخت جمع میشن. بعضیهاشون هم فانوس دستشون بود، اما خاموش.
شاباجی گفت: آخه آدم چقدر بایست نمک به حروم باشه؟ حالا من و حلیمه هیچی، لااقل حرمت تو رو نبایست نگه میداشتن کل مریم؟ تف به ذاتشون بیاد، نبایست یه کلوم با تو لااقل صلاح و مشورت میکردن؟ حقشونه همین الان بریم بیرون و فانوس روشن کنیم و سر و صدا راه بندازیم تا نگهبونا بیدار بشن و کاسه کوزه شون از هم بپاشه. بی شرفا.
گفتم: حوصله کن. هرچیزی وقتی داره. بزار راه بیوفتن دنبال لین زنیکه، به گه خوردن که افتادن و اومدن سراغم اونوقت بلدم چی جوابشون بدم.
حلیمه رو کرد به شاباجی و گفت: دلت خوشه خواهر؟ کدوم نگهبونا؟
شاباجی خواست حرفی بزنه که حلیمه با دست اشاره کرد به بیرون. نگاه کردیم. نگهبونا که دربون و درخت هم جزوشون بودن همراه سردار اومدن کنار بقیه و بعدش هم سردار با دست اشاره کرد که راه بیوفتن. دربون در رو واز کرد و لشکر جزامیا، با چوبدست و عصا، یوری و لَنگ راه افتادن دنبالشون. حتی اونایی هم که چشم و چار درست و حسابی نداشتن، دست اونایی که میدیدن رو گرفته بودن و دنبالشون میرفتن!
حلیمه گفت: آخه اینا که اگه با کسی در بیوفتن، آنی فاتحه شون خونده اس! چی خیال کردن پیش خودشون آخه؟
گفتم: به درک. بزار امشب برن، صبح که نصفشون برگشتن، علیل تر از قبل تازه به فکر میوفتن. اصلا هرچی اینا کمتر باشن، جای ما فراخ تره. حرص من فقط از این مرتیکه درخت و اون دربون بی رگه. حالا هرچی من بالا برم پایین بیام که این مرتیکه یه ریگی به کفششه این حلیمه باور نمیکنه. دیدین که امروز چه تیارتی درآورد و چطوری دروغ و دلنگ سر هم کرد که از همه چی بیخبره بی پدر.
حلیمه گفت: من چه میدونستم خواهر. تو از اولش با این مردک چپ افتادی. کف دستم رو که بو نکرده بودم. تا حالاش هم معقول بود. نمیدونم یهو چی شد که اینطوری ما رو فروخت و شد همدست اون ضعیفه.
شاباجی رو کرد به حلیمه و گفت: کل مریم که بیخود حرف نمیزنه. آدم شناسه. من از اول هرچی گفت قبول کردم. میدیدم این روزا رو که پشیمونی به بار بیاد برات خواهر!
گفتم: اجالتا بایست تا صبح صبر کنیم. همینکه لشکر شکست خورده شون برگشت و اومدن پیشمون به التماس و غلط کردن و کاسه ی چه کنم دست گرفتن، بلدم بایست چه کار کرد!
حلیمه گفت: من میمونم پشت در، تا صبح که رسیدن صداتون کنم. شماها برین بخوابین.
هنوز آفتاب نزده بود که صدامون کرد. بلند شدیم رفتیم پشت در.
شاباجی گفت: حالا معلوم میشه چندتاشون بایست برن تو مریضخونه. اگه احمق نباشن بایست سردار رو راه ندن تو. تازه اگه اونم جون سالم به در برده باشه!
اومدن تو. بعضیاشون بقچه به دست و بعضی دیگه توبره به بغل یا جوال به کولشون. شلون لنگون اومدن وسط حیاط و بعد هم پر و پخش شدن رفتن سمت اتاقهاشون.
حلیمه گفت: کم که نشدن انگاری، تازه اگه زیاد نشده باشن!
درخت و دربون و یکی دیگه از نگهبونا آخر از همه اومدن تو با سردار. اونا ولی پیاده رفته بودن و سواره برگشتن با خورجین پر!
گفتم: معلوم نیست چه غلطی کردن و به چه غافله ی شل و لنگ تر از خودشون زدن که اونا نتونستن جلوی اینا در بیان و تازه دست پر هم برگشتن. سرناچی کم بود یکی هم از غوغه اومد. دیگه از امروز به راحتی حریف این زنک نمیشیم. با کار امشبش نخودچی همه رودزدیده. اهالی اینجا هم تا پاش رو نخورن سرشون به حساب نمیاد. بایست ته و توی قضیه رو دربیاریم ببینیم چی شده که اینا بی درگیری و کشته و زخمی تونستن کارشون رو بکنن و صحیح و سالم برگردن.
شاباجی گفت: بعید نیس محض اینکه این شل و لنگها اطمینون پیدا کنن و دلشون قرص بشه، یه کاروون صوری ترتیب داده باشن که اینا بهش بزنن و دل و جرأت پیدا کنن!
حلیمه گفت: بیراه هم نمیگه. ولی بهتر اینه که اون مردک به قول شما درخت رو بیاریم اینجا و زیر زبونش رو بکشیم.
سرم رو انداختم بالا و گفتم: نه. خیال کردی اون دیگه به ما جواب پس میده؟ میزنه به در حاشا. نمیشه هم به فروغ الزمان گفت. چون اینا همه شون با هم همدستن و پشتی هم در میان و یه انگی به خودمون میزنن. بهترین کار اینه که صبر کنیم دفعه ی بعدی که خواستن برن، ما هم یواشکی تو تاریکی خودمون رو جا کنیم قاطیشون و بریم ببینیم چه خبره.
حلیمه و شاباجی قبول کردن.
صبحش بر خلاف همیشه که همه میومدن بیرون و جنجالی به پا میکردن واسه ناشتایی، تا ظهر خبری نبود. همه کپیده بودن تو اتاقهاشون و بیرون نیومدن غیر از چندتا تک و توک.
گاسم با غنیمتهایی که شبش نصیبشون شده بود داشتن خوش میگذروندن.
صبر کردیم تا شب ببینیم کی راهی میشن. نرفتن! نه اون شب که تا سه شب بعدش هم خبری نبود.
دیگه حتم کرده بودیم که بیخیال شدن و توبه کردن از کاری که اون شب کردن.
که شب چهارم یهو حلیمه صدام کرد و گفت: باز دارن جمع میشن توی حیاط!
بلند شدیم و فرز یه چادر انداختیم سرمون و لچکمون رو هم بستیم تو رومون که کسی صورتمون رو نبینه و یواش از اتاق اومدیم بیرون و قاطی جمعیت شدیم…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…