قسمت ۱۶۸۴ و ۱۶۸۵

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۶۸۴ و ۱۶۸۵ (قسمت هزار ششصد و هشتاد و چهار و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
زنک با تعجب نگام کرد و گفت: چی داری میگی پیرزن؟ لااقل بزار حالم یه ذره رو به راه بشه بعد شروع کن. این تو هم میخوای واسه ی من دردسر درست کنی؟ سردار کیه؟
زل زدم تو چشماش. هرچی خواستم به خودم بقبولونم که این سردار نیست و گاسم من اشتباه میکنم، تو کتم نرفت که نرفت.
گفتم: خودتو نزن به کوچه ی علی چپ. هم صدات رو خوب میشناسم و هم نگات رو. چند ساعت نیست که رو تو روم وایساده بودی و داشتی امر و نهی میکردی و تهدید میکردی اگه جزام نداشتیم تیکه بزرگمون گوشمون بود. حالا اینجا داری ننه من غریبم بازی درمیاری؟
درخت گفت: ننه این حرفا چیه میزنی؟ تو هم هر کی رو نشناسی یه چیزی بهش میبندی و خفتش میکنی. یادت رفته چطوری بیخود بیخود از من کینه گرفتی؟
براق شدم بهش و گفتم: تو یکی حرف نزن که هنوزم دلم باهات صاف نیس. بخوای بلبل زبونی کنی میرم به فروغ الزمان میگم که دمت رو بگیره بندازتت بیرون. یکی حرف میزنه که خودش جای پاش سفت باشه، نه تو که خودت هم نسیه وایسادی اینجا.
رو کردم به حلیمه و شاباجی و گفتم: شماها که نه کور بودین، نه کر. وایساده بودین تو چادر کنار من. بیایین جلو نگاه کنین. چشماش چشمای سردار نیس؟ صداش؟ هنوز هم تا حرف میزنه انگاری طلبکاره.
شاباجی اومد جلو و یه نگاهی انداخت تو صورت و چشمای زنک. گفت: صداش که خیال میکنم همون باشه، چشماش هم دروغ چرا، یادم نیس. یعنی چون اونجا نگاه نمیکردم تو چشمای سردار، ندیدم که بگم همونه یا نه!
حلیمه اومد جلو. به جای اینکه تو چشمای زنک نگاه کنه، زل زد تو چشمای من و سکوت کرد. بعد از چند لحظه گفت: خودشه. بعد که گفتی به صرافت افتادم. هم صداش رو گوش کردم و هم چشماش رو دیدم.
زنک خیره موند به من و حلیمه. یه آهی کشید و بعدش گفت: اصلا گیرمم که من همونی باشم که شما میگین، اسمش چی بود؟
شاباجی گفت: سردار…
زنک گفت: آره. همون که شما میگین. حالا میخواین چکار کنین؟ بندازینم بیرون؟ اگه این کارو بکنین چه توفیری دارین با اونایی که اون بیرونن؟
گفتم: نیومدیم بندازیمت بیرون. هرچند اینجا جای جزامیاس نه اونایی که سر بغض و کینه و ندونم به کاری خودشون رو به این روز انداختن. یه بار ولمون کردی که بریم، ما هم ولت میکنیم و چیزی به کسی نمیگیم. این به اون در. با هم میشیم بی حساب.
بعد هم رو کردم به درخت و گفتم: دیگه حرفمون خلاص. میخوای دستشو بگیری ببریش گشت و گذار، آزادی!
رو کردم به حلیمه و شاباجی و اشاره کردم که بریم.
هنوز چند قدم نرفته بودیم که زنک صدام کرد. برگشتم.
گفت: کارت دارم ننه.
گفتم: بگو. اینایی که اینجان، غیر از اون درختی که بغلت وایساده همه محرمن.
یه نگاهی به درخت کرد که یعنی ولش کنه و بره. درخت سرشو زیر انداخت و رفت چندمتر اونور تر.
زنک گفت: میدونی چرا این ریختی شدم؟
با تعجب نگاش کردم. گفتم: معلومه که میدونم. سر ندونم به کاری و سرتق بازی که به حرف این حلیمه گوش نکردی. خیال کردی از کـون فیل افتادی، باد تو سرت بود. به حرف بزرگترت گوش نکردی عاقبتت شد این. کلی وقت وایساده بود جلوت و فک میجنبوند که نکن این کارو. نرو سراغ این غافله ای که سلیمون راپرتش رو برات آورده. ولی آخر چه کار کردی؟ سر بزرگیت درد میکرد، پاشدی خودت با پای خودت رفتی میون آتیش. خودت به جهنم. بقیه ی آدمات هم به کشتن دادی. یه مشت بی عقلی که حالا حتمی زن و بچه شون جای نون شب دارن دنبال رخت سیاه میگردن واسه شب چهلمشون.
سردار با اون چشمای وغ زده میون صورت چروکیده اش خیره داشت نگاه میکرد. گفت: خیلی داری تند میری ننه. یکم زبون به دهن بگیر و زود نرو به قاضی. تا چند وقت پیش یه قشون جلوم وامیستادن و جرأت نداشتن تو روم نگاه کنن، نگاه به حالا نکن که یکی مث تو وایساده زل زل تو چشمام نگاه میکنه و لیچار بارم میکنه. میخوای بدونی چرا به این روز افتادم؟ یه بار تو عمرم به قول تو سر بزرگیم درد نکرد و گوش به حرف سه تا پیرزن خرفت مث شماها دادم، اینطور شد. خودم به جهنم. پنجاه تا آدم دیگه هم یا مردن، یا ناقص شدن، فقط به خاطر اینکه اومدین وایسادین تو چادرم و همین مزخرفات رو خوندین در گوشم. از اولش گفتم بهتون این مردم لایق ترحم نیستن. همه شون گرگن. گفتین نه. داشتم کار درست رو میکردم، اومدین زدین کاسه کوزه ام رو ریختین به هم.
شاباجی گفت: تازه یه چیزی هم بدهکار شدیم؟ خوبه خودمون دیدیم سوار اسبت شدی و رفتی سراغ اون کاروون. میون راه بودیم که صدای تیر و تفنگتون و اون آتیش سوزیا به پا شد. اگه گوش داده بودی و نرفته بودی که حالا عین آدم سالم نشسته بودی کنار اون زنهای ساق کلفتی که دورت جمع کرده بودی و داشتی یه قکپز دیگه واسه شون در میکردی!
چروکهای صورت سردار کشیده شد تو هم جمع شد. دیگه نمیتونست اخم کنه. گفت: واسه اینکه خوب بدونی، اون روز رفتم پشت دیفال. دیدم تعدادشون کم نیس، ولی اونقدری هم نیس که ما از پسشون بر نیاییم. سلیمون مدام میگفت حمله کنیم بهشون و دوره شون کنیم، کاری از دستشون بر نمیاد. زیر بار نرفتم. گفتم این همه سال جلوی کاروون گرفتیم، اینبار راهشونو واز میکنیم. این یه کاروون آزاده که بره.
داشتم اینا رو میگفتم به سلیمون که به بقیه هم بگه کسی جلوی اینا رو نگیره، که همون وقت، یه سوار از جلوی کاروون جدا شد و تاخت طرف دیفال. پیدا بود میخواد بیاد پشت دیفال رو یه نگاه بندازه که خیالشون تخت بشه که خطری نیست اون دور و ور.
سلیمون گفت: تا نرسده با تیر میزنم و خلاصش میکنم. تا بیان به خودشون بجنبن غارتشون کردیم.
گفتم: نه. قبل از اینکه برسه و بخواد پشت دیفال این همه آدم مسلح رو ببینه بایست خودمون بریم جلو و خودی نشون بدیم. فقط من و تو. بی قشون!
اول ترسید. قبول نکرد. ولی تا من راه افتادم مجبور شد دنبالم بیاد.
سوار اسبم شدم و به تاخت رفتم اونور دیفال. سواری که داشت میومد وایساد. اول تفنگش رو نشونه رفت طرفمون. ولی تا دید زنم، سر تفنگ رو آورد پایین. جلو که رسیدم سلام و علیک کردم.
سلیمون رو نشون دادم و گفتم…
لینک داستان در سایت👇

مادرشدن عجیب من


🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…