قسمت ۱۶۸۲ و ۱۶۸۳

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۶۸۲ و ۱۶۸۳ (قسمت هزار ششصد و هشتاد و دو و سه)
join 👉 @niniperarin 📚
بلند شدم و رفتم بیرون که ببینم چه خبره. همه جمع شده بودن و یکی رو دوره کرده بودن.
رفتم جلو. از یکی پرسیدم چی شده؟
سری تکون داد و با نارحتی گفت: خدا ازشون نگذره. دیدن زن بیچاره خوره گرفته، اول زدنش و بعد هم یکی آتیش انداخته بهش. نصف رختهاش سوخته و چسبیده به تنش، صورتش هم که یه طوری سوخته که بدتر از وقتی شده که خوره داشت.
از میون جمعیت راه واز کردم و رفتم جلو. دیدم بیچاره افتاده رو زمین و مث مار داره به خودش میپیچه از درد. رفتم کنارش نشستم رو زمین و گفتم: میدونم چه دردی داری. خود من چند وقت پیش پام رو سوزوندن، البته نه به اندازه ی تو، دردی کشیدم که نپرس. توی بیچاره که خیلی سوختی. ایشالا خدا ازشون نگذره.
با درد و زحمت دهن واز کرد و گفت: طبیب مگه نداره اینجا؟ طاقتم داره طاق میشه.
اینو گفت و از هوش رفت.
داد زدم: مگه شماها مسلمون نیستین؟ یکی نیس به داد این بنده خدا برسه؟ این وردست فروغ الزمان کجاست که نمیاد به فریاد این بدبخت برسه؟ لابد باز سرش تو پاچه ی یکی دیگه اس عوض اینکه به فکر اینجا باشه…
حرفم تموم نشده بود که یکی داد زد: برین کنار…
جمعیت ساکت شدن. کوچه دادن و از میونشون سر و کله ی خود فروغ الزمان پیدا شد. وردستش هم مث همیشه پشت سرش رسید.
گفت: پاشو ببینم. چته معرکه راه انداختی؟ زود باشین دور مریض رو خلوت کنین ببینم.
چشمش که به زن افتاد، به وردست دستور داد جلدی دو سه تا رو بیاره که ببرنش تو مریضخونه.
وردستش رفت و فرز با دو تا مرد برگشت. یکیشون دربون دم در بود و اون یکی درخت. یه پتو پهن کردن، زن رو گذاشتن روش و دو طرف پتو رو مث ننو گرفتن و بردنش توی مریضخونه ی کنار حیاط.
اونایی که جمع شده بودن راه افتادن دنبالشون و جمع شدن پشت پنجره ی درمونگاه که ببینن چی میشه. جمعیت که رفت، فقط من مونده بودم و شاباجی و حلیمه که از فاصله شون پیدا بود عقب جمعیت وایساده بودن.
شاباجی اومد جلو و گفت: میبینی کل مریم؟ مروت ندارن این مردم. خدا بهمون رحم کرد تا وقتی بیرون بودیم کسی ملتفت نشد ما هم جزام داریم. وگرنه عاقبتون میشد مث این بنده خدایی که معلوم نیست زنده بمونه یا نه. اون زنیکه راست میگفت. سردار رو میگم. حقشونه که بیوفته به جونشون و غارتشون کنه.
بلند شدم. گفتم: نمیدونم کیه. ولی به نظرم آشنا میومد!
حلیمه اومد جلو و گفت: این که همه ی تنش و صورتش سوخته بود. چطوری خیال میکنی آشنا بوده؟ هر کی هست، آشنا نیس. سن و سالش به آشناهای تو نمیخوره اصلا.
گفتم: مگه تو آشناهای منو دیدی که میگی؟
حرفی نزد. یعنی جوابی نداشت که بده.
گفتم: هم صداش آشنا بود با اینکه میلرزید، هم چشماش!
حلیمه شونه بالا انداخت. شاباجی اومد دستم رو گرفت و گفت: بریم خواهر. بیخود به خودت فشار نیار. هرکی هست خدا شفاش بده.
راه افتادیم طرف اتاق. میون راه وایسادم. شاباجی گفت: چی شد خواهر؟
گفتم: شناختمش…
حلیمه خیره شد بهم. شاباجی گفت: کیه؟
گفتم: سردار!
حلیمه و شاباجی خیره موندن بهم. حلیمه گفت: مطمئنی؟
با سر اشاره کردم آره.
شاباجب گفت: پس یعنی جزام نداشته؟ مردم به این روزش ننداختن؟ دروغ گفته؟
گفتم: خود ماها که خوره گرفتیم مگه مردم آتیشمون زدن؟
حلیمه گفت: نزدن، ولی یه طوری روندنمون که فرقی نداشت با آتیش زدن. تنمونو آتیش نزدن، دلمون رو که زدن.
شاباجی گفت: میخوای به فروغ الزمان بگی؟ این زنک سردسته یه مشت دزد بوده. بعید نیست از آدماش کسی مونده باشه و بیاد اینجا پی اش. اصلا گیرم که فردا خوب شد. باز یه کینه به کینه هاش اضافه شده و میخواد انتقام کینه ی تازه اش رو هم از ما و بقیه بگیره.
گفتم: نه. نمیگم. با این وضعی که داشت، خوب هم بشه، آخرش چلاق میمونه. نمیتونه درست و حسابی راه بره، چه رسه به اینکه بخواد راه بیوفته دنبال انتقام.
شاباجی نشست پشت قلیونش، چندتا پک زد و گفت: به من ارتباطی نداره. خود دانی. خواستی بگو، نخواستی هم نگو. فقط اگه رو به راه شد حواست باشه طرف ما نیاد.
دو هفته تموم، هر روز من و شاباجی و حلیمه میرفتیم پشت پنجره ی درمونگاه و نگاهش میکردیم. کم کم حالش داشت بهتر میشد و رو میومد. ولی صورتش که بسته بودن رو نمیشد دید. یکماهی که گذشت، مرحم روی صورتش رو واز کردن. بدتر از اونایی شده بود که خوره افتاده بود به سر و روشون. نصف بیشتر صورتش جمع شده بود و گوشت اضافه آورده بود. چشماش ولی میدید.
بعد از یکماه بالاخره از درمونگاه اومد بیرون. یه پاش میلنگید و یه دستش هم ناقص شده بود و درست تکون نمیخورد. ولی مجبور بود عصا دستش بگیره تا بتونه چند قدم ورداره.
روز اولی که اومد بیرون، درخت رو گذاشته بودن دستش رو بگیره که زمین نخوره و بیاد چند قدم راه بره.
جلدی رفتم سراغش. حلیمه و شاباجی هم بودن. وایسادم جلوش و خیره شدم تو چشماش. نگاهم کرد و گفت: چیزی شده ننه؟ شماها که خوره دارین که دیگه نبایست دیدن قیافه ی یکی مث من براتون عجیب باشه. کم ندیدین آدم مث من.
گفتم: خوره ای زیاد دیدیم. ولی تو که خوره نداری. خیال کردی پشت این قیافه میتونی قایم بشی؟ همون روز که اومدی اینجا شناختمت.
گفت: چی داری میگی ننه؟ حالیم نمیشه حرفاتو. اون بیرون زجرم دادن بسه، حالا اینجا هم شماها مأمور زجرم شدین؟ من هنوز درست رو پام بند نشدم.
گفتم: حلیمه بهت گفت که داری اشتباه میکنی، نری سراغ اون کاروون. ولی گوشت بدهکار نبود سردار. حالا اومدی اینجا رو به راه بشی باز بری راه مردمو ببندی؟
زنک با تعجب نگام کرد و گفت…
لینک داستان در سایت👇

مادرشدن عجیب من


🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…