قسمت ۱۵۷۹ و ۱۵۸۰

🔴  اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

دسترسی به قسمت اول 👉

#مادر_شدن_عجیب_من ۱۵۷۹ و ۱۵۸۰ (قسمت هزار پانصد و هفتاد و نه و هشاد)

join 👉  @niniperarin 📚

هیچی نگفت. راهش رو کشید و رفت طرف اتاق…

وایساد پشت در. رفتم تو اتاق و به شاباجی گفتم: جلد برو یکی رو پیدا کن بیار خطبه رو بخونه.

شاباجی که داشت تیکه ی کاهگل رو هی بو میکشید گفت: مگه قبول کرد؟

گفتم: اگه قبول نکرده بود که مرض نداشتم پی عاقد بگردم. فرز برو ببین کی بلده خطبه بخونه، ورش دار بیارش.

ننه گلابتون یهو چشماش رو واز کرد و با ذوق گفت: راست میگی کل مریم؟ الهی هرچی از خدا میخوای بهت بده. امام غریب نگهدار خودت و بچه هات باشه ایشالا!

شاباجی سری به نشونه ی تأسف تکون داد و گفت: بدبخت فلک زده این عبدالجبار.

براق شدم به گلابتون و گفتم: بگیر بخواب. حالا میبینه سر حالی یهو دبه میکنه. مگه این مردا رو نمیشناسی. علی الخصوص این یکی که با یه من عسل هم نمیشه خوردش.

گلابتون نیشش رو بست و گفت: کارت رو بی اجر نکن کل مریم. هنوز هیچی نشده پشت شوورم داری حرف در میاری؟ اون بدبخت چه گناهی کرده؟ حتم دارم از ناخوشی من دلخوره و سردماغ نیس. وگرنه هر روز که میاد اینجا توی اتاق….

پریدم تو حرفش: مگه نمیگم حرف نزن؟ خیال کن در حال احتضاری. آدم رو به موت که بلبل زبونی نمیکنه!

حلیمه گفت: ما که بخیل نیستیم. الهی به پای هم پیر شین. علف بایست به دهن بزی شیرین بیاد که اومده. مابقیش هم به ما مربوط نیست.

گلابتون همونطور که نیشش واز بود سرش رو گذاشت رو پشتی و چشماش رو بست. نگاه کردم به شاباجی. تیکه ی کاهگل رو انداخت گوشه ی اتاق و رفت بیرون.

به گلابتون گفتم: تا خطبه رو خوند یهو جلدی بلند بله نگی. با درد و مریضی، انگار که صدات در نمیاد بگو. مهریه هم میذاریم یه شیشه گلاب که دم دست باشه. از فردا صبح هم بلند نشی راست راست جلوش جولون بدی. بذار خیال کنه کم کم مریضیت بهتر شده. دو سه روز بمون تو رختخواب بعدش یواش یواش بلند شو. ملتفتی که؟

همونطور که خوابیده بود و چشم بسته، نیشش بیشتر واز شد. آروم گفت: نمیدونی چه خبره تو دلم کل مریم.

گفتم: میدونم. حتمی دارن قند تو دلت آب میکنن!

یه چشمش رو واز کرد و گفت: یاد شوور خدابیامرزم افتادم. نه به اون شب و نه به امشب. اونشب هم رفته بودم خودمو زده بودم به خواب، از ترس. دلم نمیخواست کسی بیدارم کنه. میخواستم تا ابد بخوابم. حالیم نبود که. بچه بودم که شوور کردم. خیال میکردم اگه بیان ببینن خوابم دیگه کاری به کارم ندارن و شوورم نمیدن! اون شب تو دلم آشوب بود و امشب تو دلم به قول تو قند آب میکنن. روزگاره دیگه. دور گردونش گاهی بر وفق مراده و گاهی هم نیس. از بس قلبم تند میزنه الان، نفسم درست و حسابی بالا نمیاد.

گفتم: بهتر. بگیر بخواب اینقدر هم حرف نزن که دستمون رو بشه و بقیه بیان تف و لعنتمون کنن. یکم دندون سر جیگر بذار تا قال بخوابه.

سرش رو تکون داد و چشمش رو بست و ساکت شد.

چند دقیقه بعد شاباجی اومد تو. گفت: کلی گشتم میون اهالی اینجا تا بالاخره یکی رو پیدا کردم که بلد باشه خطبه بخونه. واسه خوندن خطبه هم قر و قمیش میان. اگه واسه خودشون بود هر کدومشون یه ملا بودن و آنی بلد بودن خطبه بخونن.

گفتم: کوش حالا؟

با دست اشاره کرد به بیرون. گفت: وایساده پشت در. کلی توضیحات دادم که واسه چی بایست خطبه بخونه. جلدی حرف به گوش بقیه هم رسیده، همه اومدن جمع شدن پشت در.

گفتم: به جهنم که جمع شدن. هرکی هست بگو بیاد تو خطبه رو بخونه.

شاباجی صداش کرد: بیا تو عمو حسین.

عمو حسین اومد تو و چاق سلامتی کرد و نشست همونجا دم در. گفت: ایشالا که خیره. این بنده خدا هم هر روز به یه حالیه. تا حالا واسه آدم رو به احتضار خطبه ی عقد نخونده بودم که اونم حالا میخونم.

گفتم: وقت قصه شنفتن نداریم عمو حسین. جلد بخون و قال قضیه رو بکن.

رو کردم به شاباجی و گفتم: عبدالجبار کجاس؟

اشاره کرد به دهنه ی در. عبدالجبار یه قدم ورداشت و اومد تو درگاهی.

گفتم: بخون عمو حسینف مهریه اش هم یه شیشه گلابه.

شروع کرد. خوند. آخرش که رسید گفت: قبول میکنی ننه گلابتون؟

گلابتون حرفی نزد. عمو حسین گفت: نکنه زیر لفظی میخواد؟ اینجا هم بایست سه بار بخونم خطبه رو؟

با دست بهش اشاره کردم که نه، نمیخواد. همین یه بار کفایت میکنه. کـون سره خودمو کشیدم طرف گلابتون و در گوشش گفتم: یالا، وقتشه، بله رو بگو، ولی نه اینقدری آروم که دیگه این عمو حسین هم نشنفه.

گلابتون هنوز خنده رو لبش بود. یه سقلمه بهش زدم و گفتم: بله رو بگو. میشنفی؟

عمو حسین گفت: یه بار دیگه میخونم.

شروع کرد به خوندن. سرم رو بردم در گوش گلابتون و گفتم: دیگه نمیخواد اینقدر تیارت در بیاری. جلد بله رو بگو و شر رو بکن. دوماد که سینه چاکت نیست که دل تو دلش نباشه واسه بله گفتنت، تو هم که تازه عروس و شوور ندیده نیستی…

لبهای گلابتون همونطور مث قبل هنوز داشت میخندید. تکونش دادم. چشماش رو باز نکرد. صورتم رو بردم دم دماغش. عمو حسین گفت: قبول میکنی ننه گلابتون؟ بله؟

گفتم: اکه بلدی براش فاتحه بخون عمو حسین…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!

این داستان ادامه دارد…

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *