قسمت ۱۵۷۰

🔴اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۵۷۰(قسمت هزار و پانصد و هفتاد)
join 👉 @niniperarin📚
چندتایی اومدن زیر کتش رو گرفتن، بلندش کردن و بردنش تو اتاق من!
شاباجی اومد کنارم. دستم رو گرفت و گفت: ملتفتی داری چکار میکنی کل مریم؟ خودت دستی دستی این مار غاشیه رو داری هل میدی تو لونمون که چی؟ خودم و خودت که بودیم بس بود. حلیمه هم اولش اومد خودشو زد به غش و ضعف و خلبازی و بعدش جا خوش کرد تو اتاق ما و الان چند وقته که یه بند داره حرف میزنه و واسه ما قصه حسین کرد میگه؟ نه اینکه خیلی جامون فراخه این پیرزن هف هفو هم میگی بیارن اونجا که زابرامون کنه و بشه مخل آسایشمون؟
گفتم: نترس خواهر. بایست ملتفت میشدم چه مرضشه که اینطور مث سگ هار دائم پاچه میگیره. نه اینکه خیال کنی طبیب باشما، ولی پیدا بود داره بهونه میگیره، بعدش هم خودش در گوشم گفت میخواد باهام دو کلوم حرف بزنه ولی نه اینجا. منم گفتم بیاد اتاق ما. بعدش هم خیلی بخواد اونجا باشه تا شب وقت روضه اس. روضه که شروع بشه مجبوره بیاد تو مجلس و بعد هم بره اتاق خودش.
حلیمه اومد جلو و گفت: گلابتون رو بردن توی اتاق. این مرتیکه عبدالجبار هم وایساده دم در منتظر.
گفتم: غلط کرده مرتیکه ی دبنگ. بهش بگو بره گم بشه نمیخوام ریخت نحسش رو ببینم وقت رفتن تو اتاق.
عصا زنون رفتم طرف اتاق. همه اونایی که دور حوض و وسطش بودن دنبالم راه افتادن. وایسادم. براق شدم بهشون و گفتم: دنبال من راه افتادین که چی؟ برین مایحتاج روضه رو جور کنین واسه شب. همینجا دور حوض نجلس رو راه میندازیم. یه مشکل گشایی چیزی جور کنین که خشک و خالی نباشه! کسی هم اگه نذر داره، نذرش رو جور کنه و وقت غروب بیاره.
دم اتاق که رسیدم عبدالجبار رفته بود. حلیمه حالیش کرده بود که اونجا وانسته و خودش رفته بود تو اتاق نشسته بود کنار گلابتون و یه پیاله آب هم داده بود دستش. گلابتون هنوز داشت آه و ناله میکرد. چشمش به من که افتاد صداش رفت بالاتر.
رفتم تو، عصام رو تکیه دادم به دیفال و نشستم سر جام. گفتم: عوض اینکه زورت رو واسه ی ناله خرج کنی، بنال ببینم چته گلابتون. این ناله ها که میکنی به گوش ما بی اثره. حرفت رو بزن که وقت ندارم بایست برم مقدمات مجلس امشب رو ردیف کنم.
صداش بند اومد. لچکش رو از تو روش پس کرد که درست ببینه. یه نگاه به حلیمه انداخت و بعد هم یه نگاه به شاباجی. گفت: قرار بود با خودت حرف بزنم. اینا کین اینجا؟
گفتم: تو حرفت رو بزن. اینا هم فرقی ندارن با خود من. محرمن. خیال کن دیفالن. نه گوششون میشنفه و نه چشمشون بیناست!
شاباجی با اوقات تلخی گفت: آره! راست میگه کل مریم. ما هم کریم و هم کور. تو هم زود زرت رو بزن و برو وگرنه این دوتا دیفال طاقتشون تاق میشه و هم چشم و گوش پیدا میکنن و هم یهو حوصله شون سر بره هوار بشن رو سرت و خرابی و پشیمونی به بار بیارن!
براق شدم به شاباجی. باد و بغ کرد و رفت نشست تنگ سماور. گلابتون خیره شد به من. گفتم: تو کارت نباشه. حرفت رو بگو.
گلابتون تکیه داد به دیفال و گفت: کل مریم. من که با تو سر جنگ ندارم. ولی خوش ندارم محض گناه دیگرون پای من هم واز بشه به جهنم. همین جهنمی که حالا توش گرفتارم بسمه.
گفتم: هرچیزی وقتی داره و هر گناهی هم عذابی. بعدش هم گناه دیگرون چه دخلی به تو داره؟ مجبور نبودی از اتاقت بیای بیرون که بخوای شریک گناه دیگرون بشی! عذاب هر کسی هم مال خودشه. قرار نیس تو این بدبختی که گرفتارشیم هر روز و هر شبمون به ناله و چسناله بگذره. این بدبختها درسته مث خود ما دیگه شکل و شمایل و بر و رویی ندارن، ولی دل که دارن. بلکه با این خوشیهای چند دقیقه ای، دلشون شاد شد و یه ثوابی هم بردن. ثواب که مختص روضه نیس.
یه آهی با حسرت کشید و گفت: خیلی ساده ای کل مریم. من چیزایی دیدم و میدونم که تو اصلا ملتفتش نیستی. اگه اومدم پای حوض و دادی زدم بابت این بود که حساب کار دست یکی دو نفری بیاد که اونجا وایساده بودن. وگرنه این بساط مطربی که راه انداخته بودین کاری به من نداره! دری بود که زدم تا دیفال بشفه!
گفتم: ملتفت منظورت نیستم!
سری تکون داد و صداش رو آورد پایین تر و گفت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *