قسمت ۱۵۶۹

🔴اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۵۶۹(قسمت هزار و پانصد و شصت و نه)
join 👉 @niniperarin📚
عصام رو ستون تنم کردم و پا شدم. گفتم: صد رحمت به خارسو و هوو. تو چته ننه؟ چشمت درست و درمون نمیبینه، گوشات که میشنفه. انگاری ملتفت نیستی. یه بار گفتم امشب روضه داریم، اگه هرکدوم از این بندگون خدا گناهی کرده باشه میاد میشینه به استغاثه. اونی که بایست قبول کنه یکی دیگه اس نه تو.
شاباجی که زل زده بود تو دهن من، هنوز حرفم تموم نشده گفت: ولش کن کل مریم. دست خودش نیست بنده ی خدا. حتمی هووش سرش شیر بوده، عقده مند شده میخواد دق دلی اونو تو سر بدبختهای اینجا در بیاره. ما که گیسمون سفیده ولی باز حرمت گیسهای سفید تر و سن و سالش رو نگه میداریم. وگرنه این حرفا و نقلها مال اینجا نیس که میاد یه کاره دهنش رو وا میکنه و هرچی دلش میخواد به این همه آدم میگه.
ننه گلابتون اومد با حرص حرف بزنه. نتونست. نفسش گرفت و شروع کرد به خس و خس کردن. عبدالجبار جلدی شروع کرد شونه هاش رو مالیدن و توپید به شاباجی که: حیف که دستم بسته اس و یادنگرفتم از اول که با زن جماعت در بیوفتم، وگرنه حالی همه تون میکردم که یه من ماست چقدر کره داره. خجالت نمیکشین تو روی ننه گلابتون وامیستین و حرمت پیرزن رو میذارین زیر پا؟
حرصم گرفت از لیچار گفتن عبدالجبار. معلوم نبود چه سر و سری با گلابتون پیدا کرده بود که اینطور سنگش رو به سینه میزد. چوب تو دستم رو دراز کردم و یکی که جلوم وایساده بود رو با سر چوب دادم کنار که درست با عبدالجبار چشم تو چشم بشم. نگاش افتاد طرف عصام که سرش نشونه رفته بود طرفش. گفتم: چه غلطا. مثلا چه گهی میخواستی بخوری اگه دستت واز بود که حالا نمیتونی بخوری؟ ننه ات یادت نداده که نبایست خودتو نخود هر آشی بکنی؟ هروقت گفتن نون و پنیر، توی کاسه لیس سرتو بذار و بمیر. پیرزن خودش سه ذرع و نیم زبون داره، وکیل وصی نمیخواد. حالا که دیده یکی تو روش وایساده خودشو زده به موش مردگی. اصلا بگو ببینم، جلوی این جماعت، دروغ بگی روز قیومت سنگ خلا میشی، بگو ببینم تو چه کارت به کار این پیرزنه که همه اش مث نوچه ها دنبالش راه میوفتی؟ چه کاره شی؟ مگه نیومده بساط لهو و لعب رو جمع کنه وقت نماز؟ میخواد بگه خیلی مسلمونه؟ پس چرا محرم و نامحرمی حالیش نمیشه؟ نشسته وسط این همه نامحرم و خودش رو پهن زمین کرده که تو شونه هاشو بمالی؟ مگه تو نامحرم نیستی؟ فقط حواسش به چارقدشه که از سرش نیوفته؟
اونایی که وایساده بودن اونجا نگاه پیروزمندانه ای به من انداختن و چندتاییشون زدن زیر خنده. عبدالجبار سرخ شده بود و حرفی هم نداشت واسه گفتن.
یهو گلابتون که تا حالا رو به غش بود، خودش رو از اون حال درآورد، دست عبدالجبار رو پس کرد و شروع کرد به آه و ناله که: وای! یا امام غریب به دادم برس. این مطربهای کافر داشتن منو به کشتن میدادن. دستی دستی قصد جونمو کردن. به همون زیارتی که اومدم قسمت میدم به دادم برس. منو از دست این شیطونها نجاتم بده…
دیدم داره تیارت در میاره. عصا زنون رفتم جلو و نشستم بغلی دستش و با همون عصا کوفتم تو ساق عبدالجبار و از اونجا پسش کردم.
گلابتون داشت هی پشت هم ناله و نفرین میکرد. سرمو بردم بغل گوشش و گفتم: منم از این زیارتا زیاد رفتم گلابتون. بیخود تیارت در نیار. دارم در گوشت میگم که کسی ملتفت نشه، تو هم در گوشم راست و حسینی بگو دردت چیه و این بساط رو جمعش کن. میدونی که من بخوام میتونم کل این جزامخونه رو امر و نهی کنم. پس بیخود چوب لا چرخ من نذار و حرفت رو بزن.
ساکت شد. اون چشمش که سالم بود رو تنگ کرد و زل زد تو چشمم. بعد سرش رو آورد در گوشم و گفت: جلوی اینا نمیتونم حرف بزنم…
پا شدم و گفتم: حالش خوش نیس گلابتون. بلندش کنین ببرینش تو اتاق من، دواش پیش خودمه.
گلابتون هم با آه و ناله گفت: آره. راست میگه کل مریم. دوام پیش خودشه.
چندتایی اومدن زیر کتش رو گرفتن، بلندش کردن و بردنش تو اتاق من!

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *