قسمت ۱۸۵۱

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۸۵۱ (قسمت هزار و هشتصد و پنجاه و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
حلیمه گفت: کفه ی اونا خیلی سنگین تره کل مریم. چه کار کنیم؟ کار داره به جاهای باریک میکشه…
گفتم: موندم از این همه بی چشم و رویی این جماعت خوره ای. یه روز اونطور پشتت در میان و به حرفت اعتماد دارن که اون ضعیفه رو میگیرن میندازن تو چاه و یه روزم اینجا دم مستراح همچین پشتت رو خالی میکنن و وامیستن عقب سر یه کـون نشسته مث اختر که انگاری صد سال سیاهه که نمیشناسنت.
حلیمه گفت: دنیا همینه خواهر. عجیب اینه که لااقل وقتی دنبال سردار میرفتن یه چیزی نصیبشون میشد. اینجا وایسادن بلکه شاید یه سکه ای گیرشون بیاد، که اونم تو حتمی بودنش شک و شبهه دارن.
رو کردم به اونطرفیها و گفتم: بوجار لنجون که میگن شمایین! تا دیروز وامیستادین پشت سرم و تو روضه مث ابرباهار اشک میریختین و میگفتین غیر از تو کسی رو قبول نداریم و نذر و نیاز میکردین و مشکل گشا پخش میکردین تو روضه هام، حالا واسه ی یه سکه که آیا عالمیه، دنیا و آخرتتون رو به باد دادین. خدا از سر تقصیراتتون بگذره، من که کاره ای نیستم. به همون کربلایی که رفتم قسم، روح اون شیطونی که انداختین تو چاه، رفته تو جلد همه تون و اول از همه هم تو جلد همین اختر. گفت زیر زبونمو بکشین تا نشونی زیبا رو پیدا کنین و برین سراغش. نیازی به زیر و رو کشی نیس. دلم نمیخواست بدونین، ولی حالا که پاش افتاده بهتون میگم که اگه دوست داشتین برین دنبال زیبا! اختر راست میگه! اون کوزه ای که تو اتاق زیبا دیدین، همونیه که پیشش مونده بوده. قصدش هم پیدا کردن یه گنج بود، که اتفاقا واسه ی اینکه خوب بدونین بهتون میگم که پیداش هم کرد!
همه به هم نگاه کردن و ولوله ای افتاد میونشون.
اختر همونطور که نیشش واز شده بود و میخندید گفت: نگفتم؟ اینم از کل مریم. خودش اقرار کرد که گنج رو پیدا کردن و دستش با زیبا تو یه کاسه بوده. حالا بگین اختر آفتابه گرو کشیده و حرف بیخود میزنه سر صبحی!
گفتم: تند نرو اختر. آره گنج پیدا کرد و اتفاقا منم دخیل بودم تو پیدا کردنش. ولی گنجی که اون جست به کار تو و اینایی که پشتت وایسادن نمیخوره!
اختر گفت: تو نشونی بده، به درد خوردن و نخوردنش رو خودمون بهتر میدونیم!
گفتم: زیبا از قایم کردن اون کوزه پشیمون شده بود. اومد پیشم و ازم خواست پا درمیونی کنم و آبروش رو نریزم. اونم کوز رو بهم تحویل بده. بهش قول دادم که حرفی نمیزنم به کسی. ولی قبل از اینکه بخوام جار بزنم که یه کوزه ی دیگه هم بوده، قبلش کوزه رو بشکنیم. اگه چیزی توش بود که میاریم تقسیم میکنیم میون اهالی. اگه هم نبود و مث خیلی از کوزه های دیگه که شکوندیم پوچ در اومد، نیازی نیست به کسی بگیم. آبروش رو هم نگه میدارم. قبول کرد. قرار شد بریم و در حضور خودم، کوزه رو بشکنه. ولی قبل از رفتن، زیبا از پشیمونی افتاد به گریه و توبه به در گاه خدا. منم دعاش کردم و گفتم که خدایا، توبه ی این بنده ی گنهکارت رو قبول کن و اگه چیزی توی اون کوره نبود، آبروش رو حفظ کن و یه گنجی از اون خزانه ی بی پایان خودت بهش بده که دل این بنده ات هم شاد بشه و ملتفت بشه که توبه اش قبول شده!
بعدش هم رفتیم تو اتاقش و در حضور من کوزه رو شکوند. هیچی توش نبود. ولی همینکه از اتاقش اومدیم بیرون دیدیم که…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *