قسمت ۱۸۴۵

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۸۴۵ (قسمت هزار و هشتصد و چهل و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
کیسه رو دراز کردم طرفش و گفتم: اینو پیرمرده داد. گفت واسه توئه. من میمونم امشب. تو اگه خواستی برو. به نریمان میگم تا یه جایی ببرتت و بعد برگرده.
یه آهی کشید، کیسه رو گرفت و گفت: گاس از فحش و ناله نفرین همولایتیاش در امون نمونم با موندنم. ولی وامیستم. فردا همراتون میام.
گفتم: صدات آشنا میاد به گوشم. دروغ نگم، اولش موندم محض فضولی که ببینمت بعد برم، ولی حالا دیگه برام مهم نیس که کی هستی. همینقدر میدونم که هرکی هستی، اقبال نداری. قرار بود به پرتو این دوماد امروز و فردایی، یه مالی بهت برسه که نرسید، همین یعنی که تو هفت تا آسمون یه ستاره نداری! اگه یه ذره دووم می آورد تا خطبه خونده بشه و بعدش میمرد، خرت از پل جسته بود و حالا جای این صناری که تو کیسه دستته، کلی مال افتاده بود پشت قباله ات! قسمتت نبوده.
گفت: من اگه اقبال داشتم که تو سر راهم سبز نمیشدی که تو این وضعیت ببینیم و بعدش رسوام کنی! یا اون پسر لندهورم، بعد از اون همه جون کندن و به پاش سوختن و ساختن، قالم نمیذاشت. اون از شوور جوون مرگم، اون از پسرم، اینم از حالام.
حرفش رو که زد، لچک از تو روش پس کرد. خیره نگاش کردم. شکر بود.
گفتم: بعد از اینکه صدات رو شنفتم و کولی بازیت رو دیدم، ظنم رفت به این که بایست خودت باشی. ولی موندم که مطمئن بشم. به گمونم مشکل از پا قدم خودته، نه از بقیه. وگرنه شوورت که میر لشکر بود و پسرت هم که الان اومده تو عمارت خان و اگه خودی نشون بده، یه کاره ای میشه اونجا. اگه هم رفته زن گرفته بی اذن تو، از روی مردونگی و جوونمردیش بوده، البته اونطوری که خودش واسه ام تعریف کرده. حالا اینکه تو طاقت نمیاری این چیزا رو، بی تک و تعارف، از کم دلی و خودخواهیته. وگرنه پسرت از من خواست که بیام ببرمت پیشش که تنها نمونی و حواسش بهت باشه.
چند لحظه سکوت شد. صدای پیرزن دیگه نمی اومد. حواسم گرم حرف زدن بود، ملتفت نشده بودم از کی دیگه زجه نمیزنه. بلند شدم رفتم دم در اتاق. دیدم دست پسرش رو گرفته تو دست و چمباتمه زده، سرش رو گذاشته روی سینه ی اون و از حال رفته.
رو کردم به شکر و گفتم: جلدی یه کاسه آب و کاهگل بیار. پیرزن حالش خوش نیس. از هوش رفته.
دویدم تو اتاق و شروع کردم شونه هاش رو مالیدن. لچکش از اشکهاش خیس شده بود.
شکر با کاهگل آب زده و یه کاسه آب اومد تو. کاهگل رو گرفتم دم دماغش و شکر چند باری آب زد به صورت پیرزن.
صدای پیرمرد رو شنفتم که داشت بفرما میگفت و اومد توی خونه و چند نفری که با صلوات وارد شدن.
چند لحظه بعد دم در اتاق بود. گفت: خواهر بی زحمت ننه اش رو بیارین بیرون ملا رو آوردم.
گفتم: از هوش رفته. تنهایی نمیتونم بیارمش.
خودش اومد توی اتاق و چند باری زنش رو صدا کرد و تکونش داد. نشست. صورتش رو برد نزدیک صورت پیرزن و مکث کرد.
بعدش یه آه بلند کشید و پیرزن رو خوابوند کنار پسرش و همونطور که گریه میکرد، ملحفه رو کشید روی هر دوشون.
گفت: طاقت دوریش رو نیاورد آخر!

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *