قسمت ۱۸۴۳
اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۸۴۳ (قسمت هزار و هشتصد و چهل و سه)
join 👉 @niniperarin 📚
چند دقیقه بعد، سر و کله ی شوورش پیدا شد…
جلدی از خرش پیاده شد و اومد جلو و گفت: راضی به زحمت نبودیم همشیره. خدا خیرت بده ایشالا که این دوتا رو تا اینجا آوردی و نگذاشتی آواره ی جعده بشن. تا عمر دارم سر نماز دعات میکنم.
پیرزن گفت: بسه مرد. کلی وقته منتظر وایسادن تا تو برسی. بریم زود عقد کن این دوتا رو، تا این خاتون و نوکرش برن به زندگیشون برسن. من تعارف کردم بمونن که خیلی سوت و کور نباشه عروسی این بدبخت. منت گذاشتن و قبول کردن.
پیرمرد گفت: خدا الهی از خواهری کمشون نکنه. همینکه تو این اوضاع همراهن، بزرگن.
رفت و چفت در رو واز کرد و بفرما زد و خودش جلو رفت. پیرزن بازوی عروس رو گرفت و راه افتاد.
نریمان رو کرد به من و گفت: من نمیام. همینجا منتظر میمونم. خوش ندارم مرض لاعلاج بیوفته به تنم.
گفتم: بهتر. اونجا مریض هست، جای زبون درازی نیست. بمون همینجا.
پشت سرشون رفتم. پیرزن همینکه پاش رو گذاشت تو دالون، شروع کرد کِل کشیدن و با بغض خوندن: ایشالا مبارک بادا….
دلم طاقت نیاورد که پیرزن تنها بمونه. شروع کردم پشت سرش دست زدن و کل کشیدن.
توی حیاط که رسیدیم، پیرمرد از توی یه اتاق اومد بیرون و گیوه هاش رو پاش کرد. پیرزن عروسش رو برد طرف همون اتاق. پیرمرد نشست لب ایوون و سیگارش رو آتیش کرد.
پیرزن و عروس رفتن توی اتاق و منم پشت سرشون رفتم.
توی اتاق پیرزن چند بار کِل کشید و بعدش گفت: ننه عروست رو آوردم بالاخره. ایشالا پا قدمش خوب باشه و زودتر از توی این رختخواب بلند بشی و باز راه رفتنت رو ببینم و قربون اون قد و بالات برم.
ته اتاق یه رختخواب پهن بود و یه پسر نحیف توش خوابیده بود و پیدا بود خیلی وقته به این حاله. ریشهاش بلند شده بود و بوی تند و تیز عرق پیچیده بود توی اتاق.
پیرزن برگشت رو به من و یواش در گوشم گفت: بی زحمت خواهر، برو به مشتی اون قضیه ای که بهم گفتی رو بگو که عقد دائم نخونه!
با سر اشاره کردم که باشه. پیرزن شروع کرد به دست زدن و رقصیدن! اومدم بیرون.
مشتی توی ایوون نشسته بود داشت سیگارش رو سر حوصله میکشید. رفتم جلو و قضیه رو بهش گفتم.
تو طول مدتی که داشتم براش توضیح میدادم، فقط خیره نگام کرد.
سر آخر یه آهی کشید و چشمهاش تر شد و گفت: دیگه لزومی به خوندن خطبه نیس! نمیشه مرده و زنده رو به عقد هم در آورد.
بعد هم اشکش بیصدا روون شد روی گونه های بیرون زده اش.
پیرزن هنوز داشت توی اتاق میخوند و میرقصید و کِل میکشید.
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…