قسمت ۱۸۴۲
اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۸۴۲ (قسمت هزار و هشتصد و چهل و دو)
join 👉 @niniperarin 📚
چند بار با مشت زد تو گُرده ی عروس و تا دید فایده نداره خواست لچک رو صورتش رو پس کنه که یهو عروس شروع کرد به داد و بیداد کردن و کولی بازی در آوردن که: خجالت نمیکشی ننه؟ میخوای راس روی مرد غریبه قبل از اینکه پسرت عروسش رو دیده باشه روم رو پس کنی؟ مگه نمیدونی اگه کسی غیر از دوماد روی عروس رو پس کنه بد یمنی و بدشگونی تا آخر عمر سایه میندازه رو زندگیشون؟ درسته رضایت دادم زن پسر مریضت بشم، ولی نمیخوام که تا آخر عمر سیاه بخت بشم. حذر نمیکنی از عاقبتی که در انتظار من و پسرته با این کار؟
با اینکه صداش خفه و با جیغ و داد بود، به نظرم یه طورایی آشنا می اومد!
پیرزن که دهنش واز مونده بود و چشماش گشاد شده بود از این رفتار عروسش، رو کرد به من و گفت: راس میگه. دیگه حواس برام نمونده. رسم و رسومات هم یادم رفته. ایشالا اگه تشریف آوردین منزل، بعد از خوندن خطبه که پسرم لچک رو پس کرد، شما هم ببینینش.
گفتم: اصراری نیست ننه. عروس ندیده و آدم ندیده که نیستیم. هزارتا عروس تو عمرم دیدم به چه خوشگلی! حالا یکی هم از قلم بیوفته، خللی تو اموراتمون پیش نمیاد. ایشالا که به پای هم پیر بشن. البته گمونم با اوصافی که گفتی، تحفه تون سن و سال داره، ایشالا پسرت پا به پاش پیر بشه!
پیرزن نگاه معنی داری انداخت و گفت: هرچی قسمته، ایشالا همون بشه.
باز صدای نریمان در اومد که: خاتون، یکم دست بجنبون. به شب میخوریما. اگه تو قصد شب موندن داری بگو. ولی من تو خونه ای که یه مریض لاعلاج که دردش معلوم نیس نمیمونم. از کجا معلوم سرایت نکنه و وا نگیریم؟ خلاصه من که بمون نیستم!
پیرزن با ناراحتی گفت: لااله الی الله. چرا حرف بیخود میزنی مرد؟ اگه مرضش واگیر داشت که من و آقاش هم گرفته بودیم تا حالا.
بعد هم رو کرد به من و گفت: نمیخواد بیایین خاتون. اینقدری علیل و چلاق نیستیم که این چند قدم رو نتونیم بریم.
براق شدم به نریمان و گفتم: باز تو افاضات کردی؟ نمیتونی یه دقیقه اون زبون درازت رو به کام بگیری؟ حالا دیگه اما و اگر نداره، حتمی به محض اینکه برگشتیم میگم خان در دهن گشادت رو بدوزه.
نریمان شروع کرد زیر لب غر و لند کردن. ملتفت نشدم چی داره میگه.
به پیرزن گفتم: سوار شین. غلط میکنه دیگه حرفی بزنه. خودم ادبش میکنم.
پیرزن دست عروس رو گرفت و سوار کالسکه کرد. شوور پیرزن رو دیدم که از دور سوار بر خر داره میاد. به نریمان اشاره کردم که راه بیوفته.
به آبادیشون که رسیدیم، هر کی ما رو میدید یه سلام و علیک خشکی با پیرزن میکرد و یه نگاه چپ هم به من و نریمان و عروسی که داخل کالسکه بود مینداخت و بعد هم راهش رو میکشید و میرفت. نه تبریکی تو کار بود و نه روی باز. انگاری همه میدونستن قضیه از چه قراره و همچین رضایتس نداشتن از اتفاقی که داره می افته.
در خونه ی پیرزن که رسیدیم، یهو بغض کرد و از کالسکه پیاده شد. به عروس هم گفت که بیاد پایین.
گفتم: عاقد خبر کردین؟
گفت: نه! ملا قبول نکرد که بیاد. آقاش خودش بلده خطبه بخونه. صبر میکنیم برسه، بعدش جلدی سر و ته مراسم رو هم میاریم. شما هم اگه به دلتون نیست که بیاین تو، بهتون اصرار نمیکنم. تا همینجاش هم کلی زحمت کشیدین.
گفتم: نه ننه، میمونیم که همچین سوت و کور هم نباشه مجلس این بنده خدا. آقاش رو دیدم که داشت با خر عقبمون می اومد. میرسه چند دقیقه دیگه.
راستش خواهر، قصدم از موندن فقط دیدن عروس بود. وگرنه بعد از اون حرفی که نریمان زد، همچین به دلمم نبود که برم توی اون خونه.
پیرزن گفت: پس صبر میکنیم بیرون که آقاش برسه، همه با هم بریم تو. بذار این بچه هم یه چیزی از مهمونی و شلوغی عروسی ببینه لااقل.
چند دقیقه بعد، سر و کله ی شوورش پیدا شد…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…