قسمت ۱۸۴۱

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۸۴۱ (قسمت هزار و هشتصد و چهل و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
نریمان وایساد. گفت: رسیدیم. به سلامت!
پیرزن به عروسش گفت بره پایین. خودش هم قبل از پیاده شدن گفت: بنده خدا سائل بود. رسیده بود توی اون آبادی و کمک خواسته بود که بتونه بقیه ی راهش رو بره. برده بودنش خونه ی کدخدا که ما هم رسیدیم اونجا. قضیه رو که به کدخدا گفتیم، گفت حتمی کار خدا بوده و یه همچین زنی اینجاست. رفت باهاش حرف زد، اونم قبول کرد. یه کمکی میخواست که راهشو ادامه بده، حالا یه مالی افتاده پشت قباله اش که میتونه باهاش هرجا خواست بره. بی کس و کاره و شوور مرده. ما هم دیدیم دختر جوون که واسه ی پسرمون پیدا نمیشه. اینم که از آب و گل در اومده است و باد و بارون خورده. نمیخواد تازه کار یادش بدیم. موافقت کرد، ما هم موافقت کردیم. فرصت نه آوردن و پی زن واسه پسرمون گشتن رو هم نداشتیم، میخواستیم لفتش بدیم، خدای نکرده یهو به عمر بچه ام کفاف نمیداد. آقاش گفت ایشالا که خیره و صلاحی تو کار، منم با اینکه ته دلم راضی نبود ولی قبول کردم. همین و والسلام.
رفت از کالسکه پایین. منم پیاده شدم.
گفتم: بد به دلت راه نده. ایشالا همینطوره که میگی. ایشالا پسرت هم عمرش به دنیاست و مریضیش مرتفع میشه و سلامتیش رو با چشای خودت میبینی.
بعد هم سرم رو بردم نزدیک و در گوشش گفتم: از من میشنفی بهتره این زن رو هم عقد دائمش نکنین براش. اومدیم و خوب شد بچه ات. اونوقت میخوای عروست همین ضعیفه باشه تا ابد؟
یه فکری کرد و گفت: خدا عمرت بده خواهر. اینقدر خون به دلم بوده و هست که دیگه به این چیزا فکر نکردم! بذار شوورم هم بیاد بهش میگم.
نریمان گفت: چی وایسادین در گوشی به هم میگین خاتون؟ عروس رو پاست و منم معطل. دیر بجنبیم به تاریکی میخوریم. نمیخوای بیای؟
پیرزن گفت: درسته که این سورچیت زبونش تیز و تلخه، ولی اگه تعجیل ندارین بیایین یه شربت و شیرینی آماده کردم تو خونه، گلویی تازه کنین. خودم که از گلوم پایین نمیره، ولی خواستم خیلی هم سوت و کور نباشه امروز براشون.
گفتم: ایشالا که همیشه شیرین کام باشین. نه ما بایست بریم. خیلی راهه تا آبادی؟
گفت: نه. یه نیم ساعتی پیاده گز کنیم میرسیم.
گفتم: تو که نه حال داری و نه پا. عروست هم از پا می افته با این چیزایی که سرش کردین. سوارشین. میرسونیمتون و برمیگردیم.
گفت: نه خواهر. راضی به زحمت نیستم. این پسره هم اوقات تلخی میکنه و زبون درازی. اذیت میشی.
گفتم: نریمان؟ غلط میکنه. اون در اختیارمه. تا هر وقت که بخوام و هرجایی که بخوام برم. برو بالا، عروست رو هم سوار کن.
رفتم نشستم کنار دست نریمان. اون دوتا هم سوار شدن.
نریمان گفت: چی شد خاتون؟ مگه نمیخوان برن به عروسی برسن؟ چرا راهشون انداختی دنبالمون؟
گفتم: اصول الدین نپرس. حرف بی ربط هم نزن. میبریمشون آبادی در خونه شون و بعد برمیگردیم.
نریمان شروع کرد غر و لند کردن و راه افتاد.
رو کردم به پیرزن و گفتم: ما که عروس رو ندیدیم ننه. قابل ندونستی نشونمون بدی یا این نریمان همراهمون بود حذر کردی؟ زبونش درازه، ولی چشمش پاکه. لااقل اسمش رو بهمون میگفتی.
تا پیرزن خواست حرف بزنه، یهو عروس شروع کرد به سرفه کردن.
نریمان گفت: چه عجب! بالاخره ما یه صدایی از عروس خانوم شنفتیم. پس زنده اس!
پیرزن با تعجب به عروسش نگاه کرد و گفت: چت شد ننه؟ چیزی جست بیخ گلوت؟
چند بار با مشت زد تو گُرده ی عروس و تا دید فایده نداره خواست لچک رو صورتش رو پس کنه که یهو…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *