قسمت ۱۸۳۸
اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۸۳۸ (قسمت هزار و هشتصد و سی و هشت)
join 👉 @niniperarin 📚
گفتم: مگه عروسی نیست؟ اینا که پشت سرتونن چی؟ میخوای ولشون کنی وسط جعده؟
گفت: اینا از همین ده بالا اومدن همراهیمون کنن تا یه جایی. قراره برگردن. همینجا زحمت رو کم کنیم براشون بهتره.
گفتم: کجا میخواین برین؟
گفت: دور نیس. دوتا ده بالاتر. همین جعده رو که مستقیم بریم، میرسیم. سر راهتونه. ده ما هم کنار جعده اس. زنم که حال خوشی نداره. عروسم که نمیتونم تنها بزارم. اگه منت بذاری سرم و اینا رو برسونی سر جعده ی آبادی دعاگوت میشم.
نریمان گفت: دِبیا. عوض اینکه یه نقل و شیرینی بذارن کف دستمون، یه چیزی هم بایست بهشون بدیم! ما رو به خیر این عروسی امیدی نیس…
توپیدم به نریمان و گفتم: قرارمون چی بود؟ باز که…
سرش رو به نشونه ی غلط کردم کج کرد و دستش رو کوفت در دهنش.
رو کردم به پیرمرد و گفتم: باشه مشتی. مشکلی نداره. من میرم میشینم روی نشیمنگاه کالسکه کنار سورچیف این دوتا هم بشینن اینجا جای من. فقط نگفتی دوماد کیه؟ نمیخواد دنبال عروسش بیاد؟
پیرزن باز زد زیر گریه و پیرمرد توپید بهش که گریه رو بس کنه و بیاد سوار کالسکه بشه. بعدش هم رو کرد به من و گفت: دوماد تو ده خودمونه، توی خونه اس. داریم میبریم عروسش رو تحویلش بدیم!
پیرزن اومد بالا و من بلند شدم رفتم نشستم کنار نریمان. پیرمرد هم رفت عروس رو از خر پیاده کنه بیاره بنشونه پیش پیرزن توی کالسکه.
نریمان گفت: ببینم خاتون، اینا هم انگاری دست کمی از اون سرکـون بالا و پایینیا ندارن. کاری ندن دستمون. کجای دنیا تا حالا دیدی دوماد تو خونه نشسته باشه و عروس رو ببرن پیشش. همه جا دوماد پا میشه میره سراغ عروس!
گفتم: فضولی موقوف. تو انگاری نمیتونی یه ذره وقت زبون به دندون بگیری. به ما چه. قراره جلوتر اینا رو پیاده کنیم و بریم رد کارمون.
پیرمرد عروس رو آورد سوار کالسکه کرد. از بس چیز رو سر و صورتش کشیده بودن جایی رو نمیدید. موقع سوار شدن نزدیک بود بخوره زمین، که پیرمرد به دادش رسید و نگذاشت.
نریمان رو کرد به پیرمرد و گفت: کار دیگه ای ندارین؟ ما بریم؟
پیرمرد شروع کرد دعا کردن و بعدش داد زد که طبال و سورناچی ساز بزنن و جمعیتی که ایستاده بودن هم شروع کردن به دست زدن. پیرمرد هم به ما اشاره کرد که بریم.
نریمان راه افتاد. ولی دیگه نمیتازوند. بلند گفت: کالسکه سنگینه، حیوون زبون بسته گناه داره طفلک. مجبورم زور بهش نیارم که تلف نشه. تحمل کنین تا برسیم. وگرنه ما هم مجبوریم بریم پیش شادوماد کنگر بخوریم و لنگر بندازیم! بعدش هم شروع کرد خندیدن.
باحرفای نریمان باز بغض پیرزن ترکید و گفت: نخند مرد. تو چه خبر از حال دوماد داری که اینطور مسخره اش میکنی؟ روا نیست به خدا.
برگشتم عقب سرم نگاهی به پیرزن کردم و گفتم…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…