قسمت ۱۶۴۸ و ۱۶۴۹

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۶۴۸و ۱۶۴۹ (قسمت هزار ششصد و چهل و هشت و نه)
join 👉 @niniperarin 📚
با این حرف یهو صدیقه زد زیر گریه و گفت: حالا چه خاکی به سرم بریزم آقا سید؟!
سید که انگاری باورش نشده بود رو کرد به من و با تعجب پرسید: ببینم، این بود حرف زد؟ درست شنفتم؟
چپ به صدیقه نگاه کردم که حالا دیگه واسه اش نگاه منم مهم نبود.
صدیقه گفت: آره درست شنفتی. خودم بودم. دستم به دومنت آقا سید، بی آقا بالاسر کاری ازم نمیاد. بایست بعد از یه عمر آبرو داری کاسه گدایی دست بگیرم. تو رو همون جدت قسم یه کاری بکن پرویز دوباره بشه مث سابق. اگه بلایی سرش بیاد چطوری بایست شکم سه تا بچه رو سیر کنم؟
سید که تو پوست خودش نمیگنجید و انگار انتظار چنین چیزی رو نداشته، از جا بلند شد و با خوشحالی رو کرد به من و گفت: دیدی همشیره؟ دیدی؟ حرف زد. دعایی که دادم اثر کرده. دیدی؟ حالا بهم ایمون آوردی؟ ملتفت شدی حرف بیخود نمیزنم و دعای بیخود دست احدی نمیدم؟ من کلی زحمت کشیدم واسه این دعاها. کلی خون دل خوردم. چله نشستم. ریاضت کشیدم…
گفتم: آره آقا سید دیدم. ما که از اول میدونستیم دستت برکت داره و دعات مجربه. خدا عوضت بده ایشالا. خدا رو شکر که این خوب شد زود.
شاباجی که با تعجب زل زده بود به سید گفت: الحمدالله زبون این واز شد. یه کاری بکن شوورش هم زبونش واز بشه تا یه عمر دعا گوت باشن. ما هم کم نمیذاریم. هر کی رو دیدیم گرفتاره نشونیت رو میدیم که بیاد اینجا…
حلیمه که تنها مونده بود تو حیاط، صدای خوشحالی سید رو که شنفته بود اومده بود ببینه چه خبره و ایستاده بود تو درگاه اتاق. گفت: راست میگه شاباجی. این مردم هم که کم گرفتاری و درد ندارن. ماشالله هر کی رو ببینی داره از یه چیزی میناله. همین که بشنفن دستت شفاست و دعات کارگر، دیگه جای سوزن انداختن اینجا نمیمونه.
سید سعی کرد به ذوق زدگیش مسلط بشه و نشست روی تشکچه. چند تا پک به چپقش زد و گفت: من که کمم نمیاد. از خدامه که کسی کارش راه بیوفته. مگه ندیدین؟ دعا دادم صدیقه خوب شد. این و شوورش که واسه من فرقی نمیکنن. هرچند اون ذاتش مشکل داره و دیو تو وجودشه. ولی نمیخوام که اسم و اعتبار خودمم خراب کنم. اگه کاری راهی داشته باشه میکنم، نداشته باشه میگم نمیشه. شوور اینم شاید اگه تو این کاسه آب دعا رو به خوردش نداده بودین میشد براش کاری کرد، ولی الان هیچ کاری از دست من بر نمیاد. من کارم دعاست، نه جادو. شاید جادوگرا کاری ازشون بر بیاد واسه شوور این، ولی اونم موقته. بعدش هم هرکی بره پیش جادوگر جماعت خسرالدنیا والآخره میشه. اگه میخواین گناه کبیره بکنین برین پیش یکی از اونا، ولی اگه میخواین لااقل فردای قیومت از جهنمیا نباشین برین بشینین خودتون دعا کنین بلکه خوب شد.
دیدم کاری ازش برنمیاد، یا اگه هم بیاد نمیخواد بکنه. آهی کشیدم و به صدیقه گفتم: پاشو بریم. فایده نداره!
صدیقه اشکهاش رو پاک کرد. بعد خیره شد به سید. چند لحظه همینطور زل زل نگاش کرد و یهو از جاش بلند شد. رفت جلو و بالگد زد زیر کاسه ای که جلوی تشکچه رو زمین بود. کاسه خورد به دیفال اتاق و خورد و خاکشیر شد. سید که خوف کرده بود زبونش بند اومده بود و با چشمهای وغ زده خیره مونده بود به صدیقه.
صدیقه داد زد: مرتیکه، هرچی التماست میکنیم تازه بیشتر میزاری طاقچه بالا؟ حالی که الان پرویز پیدا کرده از دعای توئه و هر کوفتی که دادی ما به خوردش بدیم. حالا هم یا خودت خوبش میکنی یا خودش رو میفرستم بیاد اینجا که حسابش رو باهات صاف کنه!

سید که رنگش پریده بود گفت: انگاری زبون آدمیزاد حالیتون نمیشه. میخوای اون غلتشن دیو رو بندازی به جون من که چی؟ میخوای بدتر بشه از اینی که هست باشه، یه دعا میدم برو بده بهش!
صدیقه گفت: اون روزی که دعا رو دادی خودم دیدم یه چیزی ریختی تو کاغذش و درش رو چسبوندی. حتم دارم واسه ی همون بوده. این پیرزنها هم شاهد.
سید که رنگ به روش نمونده بود گفت: آخه چرا پرت و پلا میگی صدیقه؟ غیر از این بوده که هر وقت اومدی اینجا کارت رو راه انداختم؟ غیر از این بوده که هربار اومدی و کلی دعام کردی که هر دعایی دادم دستت مجرب بوده و به آنی مشکلت حل شده؟ حالا چرا انداختی رو دنده ی چپت و داری بد قلقلی میکنی؟
صدیقه گفت: هر بار مگه مفت و مجانی دعا دادی؟ یکی در میون افاقه کرد منم اومدم باز پیشت. این دلیل نمیشه که بخوای شوورمو چیزخور کنی. من میرم همه چیزو به پرویز میگم…
شاباجی گفت: راست میگه. من که اینجا نبودم ولی دیدم اون کاغذو که انداخت تو آب یه چیزی توش بود! حالا هر کوفتی بوده که باعث این فاجعه شده، لابد خودت هم میدونی دواش چیه.
سید گفت: آخه تو که اینجا نبودی چطور پشتی این در میای؟
بعد هم رو کرد به من و گفت: تو بگو همشیره. چنین چیزی بوده که این میگه؟
سرمو تکون دادم و گفتم: بهتون که نمیشه زد، فردای قیومت آدم بایست جوابگو باشه. ولی دروغ چرا، منم دیدم یه چیزی ریختی وسط دعا و درش رو سریش کردی.
صدیقه گفت: اصلا حالا که همچین شد آبرو واسه ات نمیذارم. هر کی رو دیدم میگم که جای دعا، چیز خورش میکنی.
سید که هم کلافه شده بود و هم ترسیده بود گفت: والا، به پیر، به پیغمبر اینطوری که میگین نیس. نمیگم چیزی نریختم میون اون کاغذ، چرا ریختم ولی چیز بدی نبوده!
بعدش هم بلند شد رفت سر طاقچه و یه پارچه از اونجا ورداشت آورد داد دست من. گفت: از این ریختم میون کاغذ. خودت بچش ببین چیه.
پارچه رو واز کردم. یه پودر سفیدی وسطش بود. گفتم: چرا من بچشم؟ بده خود صدیقه.
پارچه رو دادم به صدیقه. گرفت. یه نگاهی وسطش انداخت و بعد گفت: کور خوندی. میخوای ما هم از این زهرماری که معلوم نیس چیه بخوریم و بشیم مث پرویز؟ میخوای از سر و ریخت و زبون بندازیمون که نتونیم به کسی حرفی بزنیم؟
سید که شده بود عین لبوی پخته با حرص گفت: آخه مگه من مرض دارم همچین کاری بکنم؟ میگم بچش ببین چیه واسه اینکه حالیت بشه چیز بدی به شوورت ندادم.
حلیمه گفت: اگه بد نیس اول خودت بخور، بعدش ما میچشیم ببینیم چیه.
شاباجی گفت: من که نمیخورم. خودت که میگی بخور به ما هم بگو. جونمو که از سر راه نیاوردم!
حلیمه اخمهاش رو کشید تو هم. سید اومد پارچه رو از دست صدیقه گرفت و یه پشت ناخن ازش ریخت تو دهن خودش. بعدش هم گفت: دیدین؟ خیالتون راحت شد؟ بخور ببین چیه.
حلیمه با اکراه یه نوک سوزن از روش ورداشت و گذاشت سر زبونش. مزه مزه کرد و بعد گفت: نمکه؟
سید گفت: آره والا. نمکه. ریختم تو کاغذ که خیال کنین یه چیزی دادم که اثر دعا بیشتر بشه. اون کاغذ هم اصلا دعایی توش نبود. همینطوری از وسط یه کتابی کنده بودم، دادم جای دعا! حالا میخواین بگین هر مرضی افتاده به جون شوور این تقصیر منه؟
شاباجی گفت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…