قسمت ۱۳۴۰ و ۱۳۴۱

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۶۴۰ (قسمت هزار ششصد و چهل)
join 👉 @niniperarin 📚
تموم کردیم و زود برگشتیم خونه. پرویز نشسته بود لب ایوون داشت سیگار میکشید. چشمش که به ما افتاد گفت: هان؟ زبونش واز شد؟
بعد هم رو کرد به صدیقه و گفت: سلامت کو؟
صدیقه سرش رو زیر انداخت.
یاد حرف سید افتادم. گفتم: خمره رنگ رزی نیس که بزنی توش و در بیاری آقا پرویز. یه آفتابه آب هم که بریزی زمین یه دقیقه میریزی ولی واویلا به جمع کردنش. حالا تو آبو ریختی امروز، ما چندتایی پا وایسادیم جمعش کنیم، کار یه دقیقه که نیس. یه سری کاره بایست انجام بدیم ایشالا تا فردا واز میشه!
پرویز یه طوری که انگار حرفمون باورش نشده گفت: شب دراز است و قلندر بیدار. ببینیم تا فردا واز میشه؟ من که چشمم آب نمیخوره. از دست طبیب کاری بر نیومده از دست شماها بربیاد و تا فردا واز بشه؟
گفتم: تو برو بگیر بخواب قلندر. بذار ما هم به کارمون برسیم. لااقل اینطوری میدونیم کاری که از دستمون براومده رو کردیم و نشده. اگه هم شد که بایست یه مشتلق درست و حسابی به ماها بدی.
پرویز یه پوستخندی زد و بلند شد. گفت: اون پدر سوخته ها رو گفتم امشب بمونن خونه آبجیم که نیان چشمشون به ننه ی لالشون بیوفته تازه اونا هم از زبون بیوفتن.
گیوه هاش رو در آورد و رفت توی اتاق و در رو بست.
اشاره کردم به صدیقه و بقیه که بریم تو اون یکی اتاق. رفتیم. به صدیقه گفتم جلدی آب جوش بریزه تو کاسه و هفت تا قل هوالله بخونه فوت کنه بهش و ببره بده دست پرویز تا نخوابیده کوفتش کنه. بلکه تا فردا زبونش بند بیاد و نخواد هی به جون ماها و صدیقه غر بزنه و کلفت و گنده بارمون کنه.
حلیمه گفت: آخه همینطوری که بعیده آب این کاسه رو بخوره. خوبه چای بریزیم سرش، با خرمایی چیزی بدیم دستش که لااقل بخوره.
دیدم بد نمیگه. همین کارو کردیم. صدیقه رفت و چند دقیقه بعد کاسه به دست برگشت.
گفتم: چی شد؟ خورد؟
با سر اشاره کرد آره. کاسه رو نشون داد. تا تهش رو هم خورده بود.
نشستیم به اختلاط که اگه تا فردا زبون صدیقه واز نشد چه کار بایست کرد که یهو شاباجی گفت: میگم این مردک دعا نویس، گفته بود چای بریزین تو کاسه طوری هست یا نه؟ نکنه چای اثر دعا رو از بین ببره و تازه این مرتیکه زبونش دراز بشه سرمون جای اینکه بند بیاد؟
یه فکری کردم و یه سری تکون دادم. زدم پشت دستم و گفتم: ای داد بیداد. اصلا حواسم نبود. کلی سفارش کرد غیر از اینی که میگم کار دیگه ای نکنین. چطور خرفت بازی درآوردیم؟
رو کردم به حلیمه و گفتم: آخه این چه فکری بود تو کردی؟ حتمی اثر دعا رو نابود کردیم رفت!
حلیمه گفت: من چه میدونستم. خودت گفتی خوب فکریه کل مریم. خودت هم چای رو ریختی تو کاسه. من فقط حرفشو زدم!
گفتم: لعنت به زبونی که بی موقع واز بشه. آخه این چه فکری بود کردی زن؟
شاباجی گفت: چاره ای نیس. دیگه نمیشه رفت به پرویز گفت هرچی خوردی رو قی کن که. بذارین ببینیم چی پیش میاد تا فردا.

چاره ای نبود. بایست تا صبح صبر میکردیم…
من تا صبح چشم رو هم نگذاشتم و صدیقه هم که به زور خوابش برده بود مدام توی خواب نا آرومی میکرد. حلیمه و شاباجی اما همین که سرشون رو گذاشتن روی پشتی خر و پفشون رفت به آسمون، همچین که خیال میکردم صدای ترق و توروقی که از تیرهای سقف بلند شده از خروپف اوناست و الانه که یکی از تیرها دل بده و بشکنه و سقف هوار بشه رو سرمون. چندباری هم صداشون کردم، ولی یه تکونی میخوردن و بعدش دوباره همون بود و همون.
به هر ضاجراتی بود شب رو صبح کردم. آفتاب که زد صدیقه هم بیدار شده بود به عادت معمول.
نگاهی بهش کردم و گفتم: خوبی صدیقه سادات؟
سرش رو تکون داد.
گفتم: اون کله ی دو منی رو تکون نده. یه زوری بزن زبونت رو بچرخون تو دهنت ببینم دعای سید کارگر افتاده یا نه.
زورش رو زد. ولی نشد. یکم اَدَ بَ دَ کرد و بعد هم اشک تو چشماش جمع شد.
گفتم: بسه دیگه. اینقدر اشکت دم مشکت نباشه زن. بالاخره یا خوب میشی یا نمیشی. بخوای هر روز هر روز گریه زاری کنی که کلاهت پس معرکه اس. این مردا منظر همچین چیزایی ان. ببینه مدام چشمت تره، اینم میشه یه بهونه ی دیگه براش. من با این چشمای ریزم چیزای درشتی دیدیم تو این زندگی. حرفم رو گوش کن و سفت باش.
صدیقه با پته ی چارقدش اشکش رو پاک کرد و سعی کرد که دیگه گریه نکنه.
گفتم: باریکلا. حالا هم پاشو برو سراغ اون شوور الدنگت ببین از کپه ی مرگ که گذاشته بود پا شده یا نه. اگه خواب بود یه نوک پا بهش بزن بیدارش کن ببین اوقات تلخی میکنه، فحشی چیزی میده یا نه. بلکه ببینیم دعایی که واسه ی اون داده اثر کرده یا پولت رو مفت ریختی تو چاه!
بلند شد و از اتاق رفت بیرون. شاباجی همینطوری که چشماش بسته بود گفت: من که از اول گفتم. این یارو این کاره نیس. اصلا خیال نکنم سید هم باشه. یه سید گذاشته رو خودش که اطمینون یکی مث ما رو به خودش جلب کنه و پول بی زبون رو از دستمون در بیاره.
گفتم: تو که خواب بودی. تو خواب داری حرف میزنی؟
بلند شد نشست. پشت بندش حلیمه هم بلند شد نشست و گفت: چی میگی خواهر. مگه تا صبح خواب به چشم ماها اومد؟
گفتم: نه والا. از خروپفتون پیدا بود دارین دعا میخونین تو صبح واسه واز شدن زبون این بی زبون!
همونوقت یهو صدای جیغ صدیقه از بیرون اومد. سه تاییمون از جا جستیم. من که حالیم نشد با اون پا دردم چطوری خودمو رسوندم بیرون اتاق.
صدیقه از تو اتاق پرویز دوید بیرون و داد زد: پرویز… پرویز…
داد زدم: خدا رو شکر! دیدی دعاش کارگر افتاد؟ زبونت واز شد. به شوورت بگو مشتلق بده…
پرویز از تو اتاق اومد بیرون….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…