قسمت ۱۵۷۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۵۷۵ (قسمت هزار پانصد و هفتاد و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: امشب قراره روضه بگیریم. همه ی اهل جذامخونه هم میان.
گفت: همین مطربا که امروز سر تا پاشون رو فسق و فجور گرفته بود؟ اینا بیان تو مجلس که برکت از مجلس میره. بعدش هم میخوای روضه بگیری که بگیر. چه دخلی داره به من و عبدالجبار؟
یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداختم و گفتم: ببین ننه گلابتون، من با این چشای ریزم چیزای بزرگی دیدم تو زندگیم. سن و سالم کمتر از توئه ولی اندازه ی همه ی جد و ورجدت پیرهن پاره کردم. پس اگه میخوای اونی بشه که میخوای، هرچی میگم فقط گوش کن و بگو چشم. بعدش هم مو به مو هر کاری میگم میکنی.
با تردید سرش رو مث بز تکون داد و گفت: تا ببینم چی میخوای بگی.
گفتم: روضه که برگزار شد و به شور و حال افتاد، تو هم گریه و زاری رو شروع کن و وقتی که ملتفت شدی که دیگه وقتشه، خودتو مث ظهر بزن به غش و وانمود کن که حالت خیلی ناخوشه. میبریمت تو اتاقت، خودمم میام بالا سرت. حتمی عبدالجبار هم که حالتو ناخوش ببینه به تکاپو میوفته که یه کاری برات بکنه.
لب و لوچه اش رو آویزون کرد و گفت: کل مریم، انگاری تو هم عقلت پاره سنگ ور میداره. پیر شدم ولی خرفت که نشدم. خیال کردی بچه ی تازه بالغه که تا دید من ناخوش شدم بخواد خودشو به آب و آتیش بزنه و بعدش هم بیاد منو بگیره؟ تازه وقتی ببینه ناخوش احوالم که دلشو میزنم.
گفتم: قرار شد گوشت واز باشه و دهنت بسته تا حرفم تموم بشه. نه عبدالجبار که حتی اون پیری گوزوهای تو جذامخونه هم الان که سالمی نیومدن سراغت چه رسه به وقتی ببینن مریض هم هستی!
گلابتون سرخ شد. خواست دهن وا کنه که اشاره کردم ساکت بمونه. گفتم: همینجاست که تو بایست به هر طریقی شده خودتو غالب کنی به عبدالجبار! تو رو که بردیم تو اتاق، چند دقیقه بعدش من میام بیرون و میرم سراغش. بهش میگم دور از جون تو همین امروز و فردا دیگه رخت عافیت تنت میکنی و بایست به فکر حلوا باشیم!
گلابتون سرخ شد و به نفس نفس افتاد. گفت: الهی لال شی. سقت سیاه. من اومدم پیشت که برام فکر چاره کنی میخوای برام مجلس ختم راه بندازی بغل دست مجلس روضه ات؟ تو سرت بخوره این فکرات. خود چلاقت یه پات لب گوره، اونوقت میخوای زور زورکی منو روونه ی قبرستون کنی؟ داغت به دل عزیزات بمونه ایشالا که میخوای عزیزام رو داغ دار کنی…
داد زدم: باز که بی حوصلگی کردی و اون دهن گشادت رو واز. یه دقیقه گوش میکنی یا میخوای بری هر گهی میخوای خودت بخوری و به تیر غیب گرفتار بشی؟ اصلا پاشو برو بیرون، خوبی به تو نیومده…
یکم نفس نفس زد و بعدش گفت: اسم مردن که میاد مو به تنم سیخ میشه. دست خودم نیس. ببخشین. بگو بقیه اش رو.
با اخم و تخم نگاهش کردم و گفتم: عبدالجبار که ملتفت بشه تو رو به موتی حتما دلش برات میسوزه. بهش میگم تو که این همه عصای دست این پیرزن بودی تا وقتی سرپا بود، بیا و این دم آخری یه خوبی دیگه هم در حقش بکن!
گلابتون کمر راست کرد و گفت: خوب؟ چه کاری بکنه یعنی؟
گفتم: بهش میگم گلابتون همه ی عمرش تنها بوده. یه پیرزن ترشیده اس! آقاش وصیت کرده بوده قبل از مرگش که حلالت نمیکنم اگه شوور نکنی. اینم تا حالا کسی نرفته سراغش. خودش هم رو دروایسی داشته که بخواد بره از کسی بخواد بیاد شوورش بشه. الان میخواد قبل از مرگش لااقل به وصیت آقاش عمل بشه که حلال نشده نمیره! بیا و مردونگی کن و واسه خاطر ثوابش، یه خطبه بخونیم تو بشی شوورش. یکی دو روز دیگه هم که میمیره و همه چی تمومه! خطبه رو که خوندیم از فرداش تو پا میشی و همه چی میوفته رو روال!
گلابتون خیره مونده بود تو دهنم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…