قسمت ۱۵۶۴

🔴اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۵۶۴(قسمت هزار و پانصد و شصت و چهار)
join 👉 @niniperarin📚
دستم رو گذاشتم رو پیشونیم و شروع کردم سر قبری که نمیشناختم به گریه کردن!
آدمهای نایب السلطنه خبر آوردن که چهارتا قبر هست که تازه پرشون کردن و نایب السلطنه دستور داد دونه به دونه قبرها رو گود کنن. برزو هم از نایب اجازه خواست آدماش رو جمع کنه تا اونها هم کمک کنن که کار زودتر به سرانجام برسه.
همین که برزو خان از کنار نایب السلطنه اومد اینور تا بره و فرمون بده به آدماش، فرصت رو مغتنم شمردم و رفتم سراغش. چاره ای نبود که قضیه رو بهش بگم، بلکه میشد مقداری از اون طلاها رو قبل از اینکه دست ادمای نایب السلطنه بهشون برسه کاسب شد.
چادرم رو کشیدم تو روم و دستم رو دراز کردم یه طوری که انگار میخوام گدایی کنم و رفتم طرف برزو.
تا بهش رسیدم گفتم: التفاتی هم به ما بکن خان! ایشالا روز قیومت دست خالی نباشی!
با تندی گفت: چه وقت گداییه زنک؟ مگه نمیبینی قبرستون تو التهابه؟ اصلا کی گفته تو بیای اینجا؟ چطور جرأت میکنی جلوی نایب السلطنه که حکم شاه رو داره تو این مملکت دست گدایی دراز کنی جلوی من؟
نزدیکتر شدم و گوشه ی چارقدم رو از تو روم پس کردم و یواش گفتم: داد نزن برزو خان. منم حلیمه. چشمت به نایب السلطنه افتاده صدات وا شده؟
برزو که چشماش گشاد شده بود گفت: باز تویی خروس بی محل؟ کی به تو گفته بیای تو قبرستون؟ نمیبینی کم مونده نایب به خودم شک کنه؟ راپورتچیاش بهش خبر رسوندن و اونم بو کشیده دنبال طلاها اومده اینجا. معلوم میشه اون مرتیکه راست میگفته. وگرنه نایب شخصا پا نمیشد بیاد تو قبرستون.
گفتم: یه طوری که اون شک نکنه بیا پشت غسالخونه، من از یه راه دیگه میرم، بایست یه چیز مهمی رو بهت بگم.
وانستادم که حرفش رو بشنفم. پشتم رو کردم به برزو و راه افتادم. برزو هم مخالف من راه افتاد. پشت غسالخونه که رسیدم برزو رسیده بود زودتر.
گفت: معلومه چته حلیمه؟ اینجا هم دست از سرم ور نمیداری؟ میترسم بمیرم و اون دنیا هم دست از سرم ورنداری! زود بگو ببینم باز چه خبر شومی آوردی؟
گفتم: بیخود اوقات خودتو منو تلخ نکن خان. کاری که بهت میگم رو برو فرز انجام بده. سوال هم نپرس که وقتش نیست. بعدا برات مفصل میگم.
با حرص گفت: زود بنال ببینم چه خبره.
گفتم: من میدونم طلاها کجاست!
داشت از تعجب شاخ در می آورد. اومد چیزی بگه که بهش اشاره کردم حرف نزنه. گفتم: زود آدمات رو جمع کن و به بهونه ی کمک به ناسب السلطنه برو سر قبری که بهت نشونی میدم. چهارتا مشت طلا هم نیست، هفت تا کیسه اس.
داد زد: هفت تا؟ تو از کجا میدونی؟
با حرص گفتم: اینقدر عربده نکش برزو خان. اینجا نایب السلطنه دست بالا رو داره. ملتفت بشه خبری هست دیگه خان و نوکر حالیش نمیشه. آنی میبرتت تو سیاهچال دربار. پس هرچی میگم فقط بشنو!
عصبانی گفت: بنال…
گفتم: قبر رو بکن، نصف طلاها رو دربیار، مابقیش رو همونجا بذار بمونه. بعدا سر وقت میری سراغش. همینکه نایب خاطرش جمع بشه که طلاها رو به دست آورده کفایت میکنه. وقتی رفت، برمیگردی سراغ بقیه اش. فقط جلدی برو تا آدماش نرفتن سراغ اون قبر. طلاها تو کفن پیرزنه.
برزو رفت و آدماش رو جمع کرد و با اجازه ی نایب السلطنه دستور داد که مشغول بشن.
قبر رو کندن و به تهش که رسیدن، گفت آدماش بیان بالا و خودش رفت اون تو.
داشتم از دور نگاهش میکردم. بعد از چند لحظه اومد بالا و با عصبانیت به دوتا از آدماش گفت که برت پایین و جنازه رو بکشن بیرون.
وقتی آوردنش بیرون، همه ی کفن رو تیکه پاره کرد و عربده کشید: اینجا خبری نیس!
محال بود. دویدم جلو که خودم از نزدیک ببینم! راست میگفت!
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…