قسمت ۱۳۷۲

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول👇👇
https://t.me/niniperarin/12233
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۷۲ (قسمت هزار و سیصد و هفتاد و دو)
join 👉 @niniperarin 📚
من که وارد شدم دستش لغزید روی سیمهای تار و شروع کرد. مبهوتش شدم…
این صدای ساز فرق داشت با همه ی اونهایی که تا حالا شنفته بودم. آروم آروم قدم ورداشتم و رفتم جلو. همه ی جماعت توی مجلس سکوت کرده بودن و شده بودن محو نوایی که پیچیده بود توی بزم. استاد نقاش رو که چشمهاش رو بسته بود و داشت روی بوم نقاشی قلمش رو به طرز عجیبی تکون میداد رد کردم و رسیدم جلوی تخت و ایستادم.
نگاه من به اون بود و نگاه اون به ساز. کم کم حس عجیبی داشت بهم دست میداد. انگار این صدا هیزمی بود که به آتیش دلم میریخت و صدها برابر دلتنگیم رو واسه ی چشمهای سیاهش بیشتر میکرد و یه غم شیرینی رو اضافه میکرد روی غمهام. غمی که تا اونوقت فقط یکبار حسش کرده بودم. وقتی که پریچهر رو توی نقاشی دیدم و عاشقش شدم و فرداش توی مجلس دنبالش گشتم.
همینکه میون اون همه چشمی که توی بزم نشسته بودن، چشمهاش رو دیدم شناختم. اونوقت بود که این غم شیرین رو با تموم وجود حس کردم! نگاهم رو ازش برنداشتم تا آخر مجلس. حتی وقتی همه رفته بودند باز من نشسته بودم و خیره مونده بودم به جایی که نشسته بود.
انگار حالا این نوایی که از سازش بلند میشد، ترجمه ی اون چشمهای سیاهش بود که بدل میشد به آهنگی که پخش میشد توی هوا و بیش از پیش رخنه میکرد توی تموم تار و پود تن و آدم رو از خود بیخود میکرد.
نگاهی انداختم به دور و بر. همه ی اهل مجلس ایستاده بودند و با چشم بسته دور خودشون میگشتن و میگشتن. حتی پیشکار و استاد نقاش هم.
اون شب جماعتی رو دیدم که می نخورده مست بودند و از خود بیخود.
نمیدونستم چه سِرّی رو باید از این نوا ملتفت بشم! تازه همه چیز واسه ام شده بود معما!
نگاهش کردم. چشمهاش رو بسته بود و لطیف زخمه بر ساز میزد. من هم چشمام رو بستم و خودم رو سپردم به جریانی که روان بود توی اون بزم.
چشمام رو که بستم همه چیز فرق کرد. انگار من هم با اون نوا سبک شدم! پاهام بی اختیار شروع کرد درجا چرخیدن و دستهام مثل دوتا بال باز شدند، حس کردم که به پرواز دراومدم!
چرخیدم و چرخیدم و چرخیدم. میدیدم که هرچی سبکتر میشم، از خودم دورتر میشم و بالاتر میرم و چیزهایی برام مشهود میشد که تا قبل از این نبود.
اینقدر بالا رفتم تا رسیدم به اوج. اونجا بود که یهو انگار پرده ی سیاهی از جلوی چشمام کنار بره، همه چیز برام روشن شد و راز این نوا رو فهمیدم!
چشمام رو باز کردم. آخرین زخمه رو به ساز زد و ایستاد.
خیره شد به چشمام و گفت: فهمیدین ارباب؟
گفتم…
لینک داستان در سایت 👇

مادرشدن عجیب من


🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…