قسمت ۱۳۳۲

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۳۲ (قسمت هزار و سیصد و سی و دو)
join 👉 @niniperarin 📚
شیرو را دیدم که از کنار آتیش داشت پارس میکرد. افتاده بودم توی جهنم!!!
همه ی اونایی که دور آتیش نشسته بودن بلند شده بودن و داشتن بهم نفرین میکردن و چوب میریختن روی آتیش. شعله ها بیشتر میشد و دور و برم زبونه میکشید. دیگه هیچی نمیدیم غیر از سرخی آتیشی که هر لحظه زبونه هاش بالاتر میومد و داغیش بیشتر تنم رو میسوزوند و درد بیشتر میپیچید توی کمرم. سرم رو گردوندم به عقب. دیدم وسط کمرم درست همونجایی که تیر میکشید یه قوز دراومده و داره بزرگ و بزرگتر میشه و سنگینیش منو میکشه پایین. چوبی که دست و پاهام رو بهش بسته بودن شکست و افتادم میون هیزمهایی که شعله ورتر میشد. از درد فریاد کشیدم و چشمام رو بستم.
نمیدونم چقدر گذشت که تو اون حال موندم. یه صداهای مبهمی شنیدم و بعدش گرمای یه دستی رو روی کمرم حس کردم که انگار اون قوز رو از روش برداشت و کم کم دردم ساکت شد!
چشمام رو وا کردم. به پهلو خوابیده بودم روی یه تشک و یه منقل کوچیک اونورتر روی زمین بود که سرخی زغال توش رو که سوسو میزد میدیدم. خواستم بلند شم که باز درد پیچید توی تنم و ناله کردم.
یه صدایی گفت: اینجا چکار میکردی خاتون؟ اونم بی سر و صدا؟ داشتی یواشکی زاغ سیاه ما رو چوب میزدی؟
سر گردوندم. زن کولی بالاسرم، با فاصله، لم داده بود روی پشتی و داشت چپق دود میکرد. نگاهی به دور و برم کردم. تازه فهمیدم توی یکی از سیاه چادرهای اونهام.
گفتم: چی شده؟ چرا من اینجام؟ داشتم میومد سراغتون، ولی یادم نمیاد اومده باشم تو چادر. شماها دور آتیش نشسته بودین، تو و ….
صاف نشست و چپقش رو برگردوند توی یه کاسه و چندتا تقه بهش زد. توتونش بوی توتون نمیداد! یه روغنی ریخت توی کاسه و شروع کرد با انگشتش سوخته های توی ظرف رو هم زدن. پاشد اومد نزدیک. گفت: آره! بیصدا و دزدکی اومده بودی. سگها صدا کردن، مانِس شاهین ظنش رفت به اینکه یا دزد اومده یا گرگ. دور زده بود و از کنار اون بلندی اومده بود بالا که یهو تو توی تاریکی برگشته بودی طرفش. خیال کرده بود دزدی، با چماقش زده بود توی کمرت. بعد دیده بود زنی و تنها، آوردت پایین. توی نور آتیش تازه شناخته بودت و خاطرش اومده بود که امروز اومده بودی جلوی راه ما. یه مرحم گذاشتم روی کبودیت که درد رو میگیره. این ضماد رو هم بزنم، تا فردا خوب خوب میشه.
اومد و پیرهنم رو از پشت زد بالا که ضماد رو بزنه روش. یکی از مردا در چادر رو پس کرد که بیاد تو. زنک تشر رفت بهش و با یه زبونی که حالیم نمیشد داد زد سرش.
مردک تندی پته ی چادر رو ول کرد و رفت.
گفتم: نیومده بودم که زاغ سیاهتونو چوب بزنم. اومدم پیغوم خان رو بدم و برم که زدین زمین گیرم کردین.
گفت….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…