قسمت ۱۲۹۸

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۹۸ (قسمت هزار و دویست و نود و هشت)
join 👉 @niniperarin 📚
از سر راهم پسش کردم و رفتم سراغ مرضیه…
نوکری که خان گماشته بود دم در اتاق، با اون هیکل گنده و قناصش مث مجسمه مفرقیهای مصری سیخ وایساده، چسبیده بود به دیفال کنار در و تکون نمیخورد. رفتم جلو و بی اینکه حرفی بزنم یا محلی بهش بدم دست انداختم که چفت در رو وا کنم که یهو مجسمه جون گرفت و دستش رو گذاشت رو چفت در و گفت: میخوای چکار کنی خاتون؟
گفتم: کوری؟ میخوام برم تو. با چفت انداخته که نمیتونم در رو وا کنم!
به اون یه دستش تابی به سبیلش داد و گفت: ممنوعه! من که بوق نیستم وایسادم اینجا. وایسادم که نه کسی بره، نه کسی بیاد.
براق شدم بهش و چشم غره رفتم و گفتم: هم بوقی هم بیق! اگه نبودی حالیت میشد که منم سر خود نیومدم برم تو این اتاق. برزو خان تو رو گذاشته اینجا این دختره رو بپایی، منم فرستاده بیام بهش سر بزنم و پیغومش رو بهش برسونم.
گفت: خان چیزی به من نگفته.
گفتم: انگار حالیت نیس. لااقل همونقدری که ریختی تو اون خندق بلا و هیکل گنده کردی، یه ذره اش هم میریختی تو کله ات که اون مغز قد گنجیشکت هم لااقل بشه قد گردو تا حرف آدمو حالیت بشه! میگم خان قبل از رفتنش خودش سپرد که بیام. میخوای نگذاری برم تو؟ به درک. جواب خان هم با خودت. ولی وقتی که فلکت کرد دیگه گه خوردمت بی فایده اس.
دستمو از چفت در کشیدم و راه افتادم برم. اسم فلک که اومد رنگش پرید. گفت: وایسا. مطمئنی خان گفته؟
گفتم: آره. سرخود که نیستم. بعدش هم نمیخوام دختره رو بخورم که. تو اینجا، منم اینجا. میرم تو سفارشات خان رو بهش میکنم و زود میام بیرون. واسه اینم که خیالت راحت باشه تا من رفتم داخل باز چفت در رو بنداز.
با اکراه سرشو تکون داد. چفت در رو باز کرد و گفت: تندی برو، تندی بیا.
رفتم تو. مرضیه جای صندلی رفته بود یه گوشه ی اتاق کز کرده بود رو زمین. حق داشت. تو ولایت که از این خبرا نبود. خیلی زور میزد و اوضاعش رو به راه بود یه کرباسی، قالی کهنه ای چیزی کف اتاقشون پهن بود که وقت نشستن استخونشون نره تو گوشتشون.
منو که دید یه طوری خودشو جمع و جور کرد و پاهاش رو کشید تو شکمش و چمباتمه زد تو کنج اتاق که یعنی ترسیده! نمیدونست دیگه حناش پیشم رنگی نداره و این تیاتراش برام نخ نما شده.
رفتم جلو و سر پا نشستم رو به روش. با چشمهای هراسون زل زده بود بهم. گفتم: مرضیه! این چه کاری بود با من کردی؟ تو خودت بگو. خدا رو خوش میاد؟ کم خوبی کردم در حقت؟ بد کردم از میون اون همه آدم که سر و دست میشکستن واسه اینکه تو ولایت بیان وایسن وردست من، تو رو انتخاب کردم؟ دلسوزیام کم از یه ننه داشت واسه دخترش؟ حالا اینه دستمزدم؟
همینطور زل زل یه جوری نگام میکرد که انگاری سر از حرفام در نمیاره. دستش رو گرفتم. بلندش کردم و بردم نشوندمش رو صندلی.
گفتم: ببین مرضیه، نه فقط اونجا، که اینجا هم هیچکی مث من هواتو نداره و حواسش قد من به تو نیس. من که نمیخوام خدای نکرده تو بد ببینی یا بدبخت بشی اول جوونیت. حالیته چی میگم؟
اول سرشو تکون داد یعنی آره! بعد زبون وا کرد و گفت: من ملتفت حرفت نمیشم کدخداباجی! چرا اینا رو انداختی به جون من؟ من که هیزم تری بهت نفروختم. چرا منو اینجا حبس کردین؟ من فقط اومده بودم به خان بگم که پناهم بده. همین.
میدونستم چی داره تو اون سرش میگذره. دختره ی هفت خط میخواست با این حرفاش خامم کنه. هنوز خیلی راه بایست میرفت تا بتونه سر منو شیره بماله!
گفتم….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…